نمادها خلاصهای از آدمیاناند. آرمانها، آرزوها، حسرتها و افتخارات را در نمادها، اسطورهها و اشعار. به نمادهایمان میبالیم، حقیقی یا ساختگی، تاریخی یا امروزی. پرچممان را بر قله بلندترین کوه میزنیم که این ما هستیم، این عرف ماست، این اندیشه ما، این سنت ما. گویی زنده به نمادهاییم، گویی خود نماد نمادهایمان شدهایم.
...
نمادهايي كه انتخاب مي كنيم ، اروزي تمام آن چيزيست كه نداريم ...
این نمادها را هم از ما بگیرند آخر مگر چیز دیگری هم برای بالیدن باقی می ماند.هر چند این نمادها را هم دارند نابود میکنند.
كوه ها رو با قله هاش ميشناسن و ملت ها رو با مردهاش...ممنون.چه چيزها كه از اين روزنوشته ها ياد گرفتيم.
چه خوب توصيفي : خلاصه . دقيقا . از گوشه و كنارمان مي زنيم و خيلي چيزها را ناديده مي گيريم تا در يك نماد جا شويم . بعد كم كم انقدر شش دانگ حواسمان به نماد است كه آن خيلي چيزها و گوشه و كنارها يادمان مي رود و خيال مي كنيم همينقدريم و خلاصه ايم و بي حاشيه و كسل كننده ... و نا اميد مي شويم ...
نماد اگر كه ما را در خود محبوس كند كه خيلي هم بد است. نماد بايد به ما ارزش خاطره ي جمعي را يادآور شود. اين خاطره مي شود راهنماي ماي مدرن در نقد و تاويل. در اين صورت خيلي هم خوب است و بايد به هر قيمتي حفظ شود.
كدام نماد رفيق؟ كدام آرزو، كدام آرمان؟ نماد ما شده همون يه لقمه نون كوفتي كه صبح تا شب مثل سگ دنبالش ميدويم و آخرش هم بهش نميرسيم. نماد ما شده خود هيچي.