صاحب ارض ملکوت تصویرسازی میکند. از تأثیرگذارترین آدمها و کاغذها بر زندگیش نوشته بود و چند نفری دعوت که تصویرش را کامل کنند. با علاقه دنبال میکردم که دیدم حامد نیز نوشته و دعوتم کرده است. فکر کردم جسارت خواهد بود بخواهم بنویسم که یا چه بر من تاثیر گذاشته است، من که این روزها از بیمحتوایی نوشتههایم مینالم به چه جرأتی بنویسم؟ پررویی خرج دادم و نوشتم، هر چه که این نیمهشب به ذهنم رسید.
جلال آل احمد: تنها بت زندگیم. آل احمد نه آل احمد روشنفکر و یا مترجم، آل احمد نویسنده که آن دو را سالها بعد از این شناختم و چندان برایم جذاب نبودند. ولی شیفته نثر آل احمد هستم، شیفته پریشانیش، شیفته بیقراریش، شیفته نگاه تلخش. هنوز هم کتابهایش را با لذت میخوانم و گمانم هیچوقت از بازخوانیشان خسته نشوم.
خورخه لوئیس بورخس: از بروخس آموختم تخیل حد و مرز ندارد که تخیل را هزاران بار برتر از تلاش میدانم یا کنجکاوی. خلاقیت را مهمترین مهارت میدانم که باید پرورش داده شود و هدایت شود. دلیل این تقدیر از تخیل گمانم آن باشد نویسندههای محبوب نوجوانیم آرتور سی کلارک و استانیسلاو لم بود، تخیلینویسانی که هنوز دیدشان را میپرستم.
فرانتس کافکا: برداشت من از کافکا کاملاً شخصی است. سربهسر زندگی گذاشتن را از او یاد گرفتم. میدانم عجیب است، ولی من یک چنین برداشتی داشتم. برایم هم فرق نمیکند درست است یا غلط، برایم مهم حسی است که از خواندنش داشتم.
استیون هاوکینگ: فلسفه هیچوقت دغدغهی اصلیم نبوده است. برای همین هیچوقت درست و درمان چیزی از فیلسوفی نخواندم. ولی کتابهای هاوکینگ و گهگاه اینجا و آنجا مقالاتش برایم چهارچوب ساختند. تنها دلیل اینکه فیزیک را از دور دنبال میکنم، پاسخهایی است که پیدا میکند و قدرت استدلال میدهد.
عباس کیارستمی: خود او یکبار از قول کارتیه برسون گفته بود آفرینش از طریق حذف. نمود این برای من فیلمهای کیارستمی است. حذف هر چه لازم نیست و هر چه بستر است تا فقط مفهوم باقی بماند. و گهگاه بهجای مفهوم فقط یک احساس.
جان اشتاین بک: تأثیری که خوشههای خشم بر من داشت را کمتر رمانی داشته است. شاید بعد از این کتاب قدرت کلمه را درک کردم و خواستم نوشتن را چیزی بیشتر از یک سرگرمی بدانم.
مسعود بهنود: باز هم منظورم بهنود نویسنده است نه بهنود روزنامهنگار. هر چند از روزنامهنگاریش میانهروی آموختم ولی در اصل از نویسندگیش حکایت کردن. حکایت فرق دارد با روایت، روای فقط ناظر است و همانطور میگوید که دیده است. ولی در حکایت آنطور نقل میشود که شنونده میخواهد. مگر هدف از حکایت غیر از لذت مخاطب است؟
همصحبت کافه تارا: شاید میرزا را مدیون صحبتهایم با مهدی باشم، مدیون بحثهایی که در حین آنها از او میآموختم و شکل میدادم به افکارم، ایدهآلهایم، آرمانهایم. این یار قدیمی بر گردن من حق زیادی دارد.
در آخر پدرم و مادرم، نه به رسم تقدیر یا ارادت. به عنوان یک مرد و یک زن. از پدرم ایستادگی را یاد گرفتم، مانند کوه، کمر خم نکردن در مقابل هیچچیز، نهراسیدن از آغازهای دوباره، از صفر. از مادرم صبر کردن آموختم، نه صبری ساکت، استقامتی همراه با تلاشی برای پیشرفت. همیشه افتخار کردهام فرزندشان هستم و خوشحال بودهام که بزرگترین آموزگارانم بودهاند.
چند نفری دعوت میکنم که میدانم نوشتهشان خواندنیتر از جسارتم خواهد بود. امیرپویان شیوا، میثم صدر، کلنگ، خلبان کور، لانگ شات، مریم مؤمنی، مهدی. امین که نوشته است و افسوس که مخلوق رفت.
مسعود بهنود رو دوست داشتم تازمانی که کتاب خانومش رو خواندم
بقیه اوهایی رو که نوشتی کم و بیش میشناسم
ولی تاثیر خاصی روی من نداشتن!
حتی پدر و مادر
میرزایِ عزیزم، سلام
آقا راستش از وقتی که من از دعوت شدنْ خود را به وسیلهی تو، به این شبکهی نوشتنها آگاه شدم (چی شد!؟)، فکرم مشغولِ کند-و-کاو شد، تا چی بنویسم، چطور بنویسم، و از کجا بنویسم. مینوشتم و پاک میکردم، اما محصولِ کار، هر بار، چیزی از آب درمیاومد که من اصلا دوستاش نداشتم، دلم راضی نمیشد و بابتِ گفتناش خرسند و خوشحال نبودم، و احساس نمیکردم که این نوشته، اون چیزیه که من و خوانندهام (یا خودم در مقام ِ خوانندهام) دوست داریم بنویسم و بخونیماش. موضوع اینطور برام جدی شد که؛ آخه پس چرا اینطوریه!؟ خواستم که تا حدی با خودم صادق باشم و جریان رو توضیح بدم، و این بود که ماجرای اینکه «از تأثیرگذارانِ بر خودم بنویسم»، تبدیل شد به اینکه «برای میرزا بنویسم، که چرا نمیتونم به طور مشخص، از تأثیرگذارانِ بر خودم بنویسم.»
فکر کردم، تأثیرگذارانِ بر هر کسی، بیشتر آدمهایی هستن که ما ازشون خاطره داریم، تصویر داریم، و اون خاطرهها و تصویرها رو دوست داریم و تو موقعیتهای مختلفِ فکری و روحی، با به یاد آوردنشون، خودمون رو بازیابی میکنیم و از این طریق «به دست میآیم و شکل میگیریم.» فکر کردم شاید بخشی از ناتوانیام برای نوشتن، ناشی از غرورم باشه، و اینکه مایل نیستم دربارهی اون چیزهایی حرف بزنم که در درونِ من اَند و خاطرهشون به وجودم شکل میده. دوست ندارم به زبون بیارمشون، و گسسته از غرورم، خودم رو شیفته، پیرو، و تأثیرگرفته از کسی معرفی کنم. و البته میدونم مسلّمه که حرفم به این واهمهی ادعاگون شبیه نیست که تو زندگیم از کسی تأثیر نگرفتهام و رویِ شانههای خودم قد کشیدم، ها! من هم آدمیزاد اَم. چه بسا کوتولهتر از همه، و محتاجتر برای آویختن از هر چیز (هر چند خودم اینطور فکر نمیکنم).
دلیل ِ دیگه شاید این باشه که من احساس میکنم نمیتونم از عهدهی بیانِ این متأثر شدن بربیام. بیانِ این مطلب جوری که دلم رو راضی کنه نیازمندِ اونه که خیلی به درونِ خودم برم و اون رو برای همه آشکار کنم. اما من به طور غریزی، مواظب و حساس اَم که مبادا دستم رو شه. و به نظرم «همهی دستِ خود را رو کردن کار ِ ناشایستی است.» اما با این همه، معتقدم کاری که با این نوشته دارم میکنم، بارها شفافتر و مرئیتر از اون زمانیه که میخواستم دربارهی تأثیرگذاران بر خود حرف بزنم. اما به هر حال، حرف زدن، دو-طرفه میبُرّه. اونکه حرف میزنه، دستِ خودش رو رو میکنه، و اون که دستِ خودش رو رو میکنه، فرصتِ تازهای واسه پنهان شدن پیدا میکنه.
موقعی که میخواستم دربارهی تأثیرگذاران بر خودم بنویسم، یادِ تصاویری میافتادم که از آدمهای مختلف تو ذهنم نقش بسته. آدمهایی که خودشون اصلا نمیفهمن که چقدر برام مهم بودهان و چقدر روم تأثیر گذاشتهان. یا اصلا برای خودم هم معلوم نمیشه، چرا اون آدم اینقدر ذهن ِ من رو به خودش مشغول کرد؟ اون لحظه، اون رفتار، از آدم ِ گمنام و معمولیای که شاید فقط یه بار تو زندگیام دیدم و شاید اصلا فکر نمیکرده که تو نخاش اَم و دارم مو-به-مو کارها و حرکات و حرفهاش رو دنبال میکنم، خاطرهای تو ذهنم ثبت شده که میبینم نمیتونم ازش رها شم.
به این فکر میکنم که شاید هر آدمی بیشترین تأثیر رو از خودش گرفته باشه. و به نظرم قاعدهی کلی ِ این جور تأثیرگذاری حس-و-حالِ خوشآیندیه که نسبت به بعضی اشخاص/چیزها تومون بیدار میشه و باعث میشه که کوچکترین و ریزترین لحظهی اون کس/چیز واسمون معنیدار بشه. توجهِ ویژهمون به یک چیز، نگاهِ ویژهمون رو تیز میکنه و نگاهِ ویژهمون، همون شوریه که برای فهمیدن بهاش نیاز داریم؛ فهمیدنِ چیزهایی دربارهی خودمون، و دربارهی دنیامون.
میدونم که دعوتات ساده بود و من بیخودی اینطور شرح و بسطِ ولنگار و سر-به-هوا بهاش دادم و دشوارش کردم. ولی، صادقانه، سعی و تلاشم رو کردم تا انگیزهی طفره رفتنام رو برات توضیح بدم، و مهربونی و توجهات رو بیپاسخ نذارم.
قربانت
--
میثم
سپاس
میرزا جان خیلی لذت بردم! (روی تیغهایت دمی استراحت کردم)
دوست داشتم آرشیوت را می دیدم!
اگه اشکالی نداشته یاشد web log ات را پیوند زدم.
چه قدر با بك حال كردم ... مي دوني من وقتي سوم راهنمايي بودم خوشه هاي خشمشو خوندم كنفيكونم كرد!
سنگي بر گوري رو هم از آل احمد خوندي؟ :))
------------------
میرزا: صد البته، بارها و بارها.
اواسط نوشته که رسیدم، ترسیدم! گمان بردم آن که از این بزرگان درگذشته جهان تاثیر گرفته، لابد ارسطو را دعوت می کند و اپیکور و جوردانو برونو و ابی لینکلن را!
ولی خوشبختانه گمانم خطا بود!