دو سال، سه سال شد و هنوز میپرسم که میروم یا برمیگردم. لای ابرها یا حین بلند کردن صدای ضبط که بشکند سکوت جاده را، وقتی نه اینجایم و نه آنجا، با کلمات بازی میکنم و آنها هم چرخ میخورند و چرخ و انگار این تقدیر است که گم کنی خانه را، وطن را. گهگاه یکی کمرنگ شود و آنیکی پررنگ و چند روز بعد برعکس. میشنوم: برای من سرگردان همهجا و هیچجا.
سرگرداني هم عاليم دارد ...
دقیق
براي سرگردانها همه جا و هيچ جا وجود ندارد!
سلام دوست عزيز. سرگرداني ها و حيران ماندن ها در زندگي زيادن تمومي هم ندارن. هر روز يه رنگ و به قول خودت روز بعد برعكس اون رنگ. چه مي شه كرد زندگيه ديگه.
بزرگ ترين كشف بشر چرخ بود.
ميرز ا اين چيز ها مهم نيست
بخدا
دروود
خیلی خوبه که در هر لحظه متوجه باشه که کدوم پررنگ و کدوم کمرنگ اند...!
و من مي آيم
همیشه اتفاقی در حال رخ دادن است.
چمدان هایی گشوده
و چمدان هایی بسته می شوند،
با این حال
من هرگز
نه آماده ی رفتن و نه مهیایِ آمدن بوده ام.
سیدعلی صالحی
همان که دو سال پیش نوشته بودی ، وقتی میروی به تبریز از خودت میپرسی که دارم برمیگردم به تبریز یا میرم؟
;)
اگر بگی دارم نوسان میکنم، دیگه گیج نمیشی. البته این فقط برای همین حالت خاص سفر جواب میده. سرگردانیهای دیگه به جای خودش استواره
بعد از 7 سال (...!) با خودم قرار گذاشتهام هميشه بگويم: «میروم.»