به خورشید گفتیم احمق امروز قهر کرد. رفته است پشت ابرها و از صبح ابری است و معلوم نیست کجاست، حتی الان دوازده شب. باور بفرمایید انگار ساعت هفت عصر است، انگار زمان ایستاده است، الان پرنده‌ها می‌خوانند. البته هم‌اتاقی من اعتقاد دارد این‌ها جیرجیرک هستند ولی خودشان نمی‌دانند. این هم‌اتاقی مظلوم ساعت می‌گذارد بیدار می‌شود نماز مغرب و عشا می‌خواند. یک تئوری‌هایی برای اینکه چرا این‌طور می‌شود داده‌ایم ولی کسی حوصله بررسی دقیق‌تری ندارد.
اسم اینجا اوس نیست، در اصل Osøyri است و خلاصه‌اش می‌شود اوس. یک دهاتی است به گمان من دو سه هزار نفره. از خود برگن Bergen که شهر دوم نروژ است هنوز هیچ‌چیز ندیدم. از فرودگاه مثل انسان‌های سربه‌زیر آمدم اینجا اوس و هتل، اوس سی کیلومتری از برگن فاصله دارد و هتل هم سی دقیقه پیاده تا اوس. از آن موقع هم نگران ارائه مقاله بودم که آن هم به‌خیر گذشت و حالا می‌شود به مسایل اصلی‌تری رسید. عرض شود اینجا با کمبود آدم روبرو هستند. یعنی دریغ از هر از گاهی عابری، ماشینی. آدم می‌ماند بالاخره اینجا چرخش چطور می‌گردد و کجایند این ملت. صبح خلوت است، ظهر خلوت است، شب خلوت است. یعنی از فرط آرامش خوابتان می‌گیرد. امروز فکر کردیم یحتمل آخرین واقعه مهم و هیجان‌انگیز این حوالی زمین خورد یکی در بیست و سه سال قبل بوده است. ولی کماکان بهشت است، مناظرش عینهو تابلو نقاشی. حالا آن به کنار هتل چیز بامزه‌ای است. اسمش هست solstrand و به سلامتی صد و چند سالی است اینجاست، صاحبانش نسل چهارم بانی‌اش هستند. سر و وضع قدیمی ولی بسیار مرتبی دارد و یک جور جای استراحت مطلق است. آشپرخانه‌ی بسیار مشهوری در این حوالی دارد و از انواع اقسام جک و جانورهای دریایی بگذریم در کل باب میل است. یک زمین گلف هم این کنار دارد که گذاشتیم بررسی شود. کنار خلیج هم قایق و پارو گذاشته‌اند، قرار است برویم تا نیویورک پارو بزنیم. حتی اینجا در هتل هم آدم نیست، یعنی خدمه نمی‌بینید ولی همه‌چیز مرتب و سرجایش است، واقعاً وضع مشکوکی است. این فقط نظر من نیست. اینجا شش هفت تا ایرانی هستیم و همه در این مورد هم عقیده‌ایم.
وطن یک ندایی رسیده بود که وضع اینجا این‌طور است و آرام است و غیره. من هم دیدم آدم مقاله گوش کردن و علم و این حرف‌ها نیستم و برداشتم چند رمان آوردم و گمانم یک هفته‌ای که اینجا هستم خوش بگذرانم. این ملت واقعاً عشق علم و دانش و این حرف‌ها هستند، سر ناهار هم آقا فلان کدینگ این‌طور است و چه می‌دانم شبکه‌های بهمان آن‌طور. بدبختی اینجاست من همین امروز یک سوم غول‌های علمی مخابرات دنیا را اینجا دیدم داشتند راه می‌رفتند، به غلط کردن افتادم آخر اینجا هم شد جا آمدی؟ سر ارایه هم خوب نفسم را گرفتند، البته کم نیاوردیم، پرروتر از این حرف‌ها هستیم. خلاصه بر ما ثابت شد جنس‌مان جور تحقیق و این حرف‌ها نیست و به قولی حال داری اخوی.
یک سری کشفیاتی هم در مورد زبان‌شان کردم. زیاد فهمیدن نوشته‌های ضروری سخت نیست چون کلمات شبیه انگلیسی یا آلمانی هستند و می‌شود در مورد اسامی یک حدس‌هایی زد. در زیان نروژی یک شکم سیر «ه» به کار می‌رود و «ز» و «خ» ندارند. این کاراکتر بامزه ø هم داستانی دارد. اسم رئیس کنفرانس Øyvind بود و ما هم نمی‌دانستیم چی باید بخوانمیش و اسمش را گذاشته بودیم آقای تهی. اینجا معلوم شد همان ü آلمانی است و می‌شود یک جور «او». ولی کماکان مصرانه بهش می‌گوییم تهی.
زیاده عرضی نیست.


نظرات:

شايد به خاطر اينه كه همه اين او هم تهي هستن!
راستي كجا هستي دقيقا؟


زياد شنيده بودم درباره اين آرامش و سكون توي كشورهاي اسكانديناوي. بايد جالب باشه!خوش بگذره :)


آرامش !


همیشه گفته ام سفر نامه هایتان را به همه دست نوشته هایتان ترجیح می دهم.


هر چه باداباد...
با شعري براي رييس جمهور به روزم


خوش بگذره آميرزا!


خوش بگذره اخوي وقتي اومدي و اگر دوست داشتي يه زنگي به ما بزن


مي دوني ميرزا فقط گوسفندها نمی فهمند خورشید قطبی چه معنایی داره.


خيالم راحت شد كه بالاخره يه جايي پيدا كردم واسه زندگي آينده ام . يه جا كه آدم نداشته باشه . ايول ! ((:


اين اسكانديناويایی‌ها -سوئدی‌ها و نروژی‌ها و دانمارکی‌ها، به جز فنلاندی‌ها- هم حوصله‌ای دارندها. این‌جور که شنیده‌ام راحتِ راحت حرف هم را می‌فهمند. یکی نیست به‌شان بگوید مسخره‌ها! پس چرا در سه کشور زندگی می‌کنید و پس چرا زبان‌های‌تان سه نام مختلف دارد؟! امّا گمان‌ام سربه‌زیر و آرام باشند. دکتر فکوهی که سر یکی از کلاس‌های‌شان می‌گفتند بیست سال پیش عمراً و اصلاً نمی‌دانسته‌اند دزدی یعنی چه! یعنی تا پیش از مهاجرت عظیم ایرانی‌ها به اسکاندیناوی بعد از انقلاب، فروش‌گاه‌هاشان همین‌طور رفاقتی اداره می‌شده و هیچ‌کس هم دزدی نمی‌کرده!! راست‌اش دل‌ام کمی می‌سوزد برای‌شان با آن کاراکتر تهی‌شان (که فکر کنم هر سه ملّت هم دارندش!)!


چه جالب! سرچ کردم هتل صد ساله و سر از جایی در آوردم که گویا صاحبش هم رشته من است!



صفحه‌ی اول