زنجیری از آسمان به زمین وصل بود. به یک میله زنگزده که محکم زمین را گرفته بود بند شده بود و آن سرش لای ابرها گم میشد. پیرمرد خونسرد به زنجیر نزدیک میشود، روی چمن راه میرود ولی لگدکوب نمیشوند. سبیلی جوگندمی دارد، کمی تابداده. آرام دستی به زنجیر میکشد. از کنار میله رز روندهای بلند میشود و خود را میگیراند به زنجیر و بالا میرود، رقصان به دور زنجیر میپوشاندش، تا ابرها. دستی بر سبیلش میکشد پیرمرد و لبخند میزند.
من هم اويزان به اين زنجير!
ياد لوبياي سحر آميز افتادم:)
اين سبيلهايی که تاب خوردهاند - نمیدانم چرا - من را ياد بلاهت صاحبانشان میاندازند.