گامهایش را سریع برمیدارد، انگار میخواهد لای مردم بدود. مانتویی آبی نفتی و کفشهای پاشنه بلند روبازی پوشیده است. مردی که دنبالش آمده است دست میاندازد بند آزاد کوله دختر را میگیرد، دختر برمیگردد نگاه میکند. مرد کوله را دستش میگیرد و دختر مطیع دنبالش برمیگردد میرود. قیافه مرد مصمم است، انگار از سنگ تراشیده شده است. «من که کاری نکردم»، «فرار میکردی». نمیدانم کجای حجاب دختر ایرادی دارد، روپوش تنگش، یا آرایشش، یا شلوار کوتاهش. از طرف ماشین زنی چادری جلو میآید. دختر بغض کرده است. یک لحظه میایستد، میگوید نمیآیم، مردم منتظرند صدایش بلند شوند تا همانطور که میروند سنگسار را تماشا کنند ضجه دختر را بشنوند. زن چادری با دستی مشت کرده دختر را به جلو هل میدهد و ساکتش میکند. در نگاه زن، حرکاتش، همهچیزش نفرت میخوانی. از بین مردم پسری راهش را باز میکند. قیافهی مرتبی دارد، پیراهنی سفید، کیفی بر دوش و نگرانیی در قدمهایش. از دور داد میزند تازه دانشجو است. میرود سراغ مرد و حرف میزند. مرد دستش را به تهریش مرتبش میکشد و به تحقیر نگاهش میکند. پسر دست بردار نیست. یکی از سربازهای کلاه کج میآید پسر را به کناری میبرد. میبینم دختر را سوار ماشین کردهاند و پسر از کیف پولش کارت دانشجویی میکشد بیرون.
بغض....چه مي شود گفت از حقارت آدمهايي كه زيستنشان با تحقير ديگران عجين شده؟!
اين نگاه انتقادي تراژيك چندش آورتان به جامعه مرا هلاك كرده!
اين هم روزگار ماست!
نه..نه! ديگه اينهمه نوشتن در مورد اين قبيل ...خسته كننده شده!
فرم شو عوض كن...
ميرزاخانه را مي گذارم براي لحظه هاي دلتنگي ... كه دل باز شود ... گرفت ...
ياد كتابي افتادم كه اسمشو يادم نيست. و زني كه به اسم جادوگري در قرن نميدونم چندم اروپا آتشش زدند و مردم نگاه كردند. نمي دونم آيا اونها هم هيزم آتش رو اضافه مي كردند ؟
...............
بغضم مي گيرد فقط. و هنوز صداي جيغ زني كه در ماشين مي انداختند در گوشم طنين دارد.
فرق تو زاويه است . اگه همه خط بودن مشكلي نبود . همه مثل هم بودن ....
ما بايد ياد بگيريم حاده و تيز نباشيم و بقيه رو هم اينكارو بكنيم . حيلي سخته ..... ولي گريز از يكنواختي هزينه هم داره ......
:(
«نگاه انتقادي تراژيك چندش آورتان به جامعه»...
چه ترکيب دقيقی!
فاشيسم ، فاشيسم مياره ؛ بايد منتظر بود و ديد.
وقتي مي گويي زن..لاجرم فكرت مي رود سراغ يك تجسم زيبا و خوشبو...يك تجسم رنگ رنگ و رها ...يك شكلي از آزادي و دلربايي توام...وقتي مي گويي زن دلت مي خواهد بشنوي : لذت زندگي...
ما را مسخ كرده اند ميرزا جان..نگوييد چرا رفتاتان پسرانه است...نگوييد چرا بلد نيستيد به خودتان برسيد...مادرم هنوز از اندام زنانه من خجالت مي كشد...من له له مي زنم كه در خيابان دامن گلدار بپوشم...مي روم آخر از اينجا..به جايي كه بتوانم زن بودنم را زندگي كنم...
چه بگويم؟ يا اصلاً ميتوان چيزي هم گفت؟