زندگی را از دمش گرفتهام آویزان کردهام از بند که خشک شود. همهچیز با دور کند پیش میرود و یک تابلو ساعتها طول میکشد تا از مقابلم بگذرد. خیال دارم حرف گوش کنم و ول کنم سر این رشته دراز را و بروم برای خودم در کوچههای شمیران گم شوم. دنیا که بیما خودش برایمان تصمیم میگیرد، بگذار بگیرد.
There is nothing new under the sun
به قول میرزای عزیز، اکیدا وحدت میکنیم؛) به خصوص با مضمون وقتی خودش تصمیم میگیرد ماستمان را تناول کنیم.
پ.ن.: با Asosh گرامی هم وحدت میکنیم، که سال، سال اتحاد است.
بيچاره زندگي
يه چيز جالب!
ديروز رفتم يه جا يه عالمه صندلي بود كه هي ازشون عكس گرفتم. الان توي عكس زيري يكي از همون صندلي ها هست!
عكسها رو برات ميفرستم حتما!
شمرون دو نفر
-------------
میرزا: دو نقطه دی
فلك به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل فضلي و دانش. همين گناهت بس!!!
میرزا جان! میدونی که با این کارت خودت رو هم آویزن کردی از همون دمُت تا خشک بشی؟ :) برا این لامصب نمی شه هیچ قصهای بافت. هر چه ببافی به خودت بافتی. خیلی بزرگتر و واقعیتره که بشه باهاش حتی خیالبافی کرد. لعنت بهش.
در مورد دور کند، یه کتاب خوندم slow درباره همین که نباید خیلی زندگی رو جدی گرفت و آدمهایی که کمتر کار می کنند در نهایت همونقدر خوشبختند که بقیه دهنشون آسفالت می شه
عجب.........ميرزاي مقهور سرنوشت.............
بزرگتر می شوی ...
خواستم تشكر كنم از متفرقه هايتان . زحمت وبگردي را كم مي كنيد ...
با شسخسا موافق ترم ولي به هر حال اگر هم زندگي را به روي طناب انداخته باشي بادت رفته است گيره اش بزني!
گمان نمیکنید این، زندگی پتیارهیمان است که میشویَدمان و میاندازدمان رو طناب، و نه ما؟
یک چیز دیگر هم این که، حتّا بی این گفتن ما هم، تصمیماش را میگیرد! خب پس چرا حرفاش را بزنیم اصلاً؟!