هوس کردم داستانی بخوانم از یک بهشت. از آن بهشت‌هایی که خانه‌ها چوبی هستند و سفید و شاید نیلی و از بالکن‌ها گل‌های قرمز و نارنجی آویزان شده‌اند. نرده که نه، چند خط سفید انحنادار. کنار خانه‌ها درخت‌های قطور و کهنه، زمین کوبیده، ساکت. گه‌گاه دوچرخه‌ای، طناب‌بازی‌ای. روزهایش گرم باشد، شب‌هایش سر و صدای جیرجیرک‌ها. ظهرهای گرم بادی از سمت مزرعه‌ها بیاید لای خانه‌ها، برگ‌ها را بخنداند. چند نفر هم باشند، دوست داشته باشند هم را، عاشق باشند. هر از گاهی برنجند، هر از گاهی عشق‌بازی کنند. برای هم بمانند.


نظرات:

so sweet!I'm for white houses with red flowers, wind and old trees also, people who love eachother too! I want to be there


ميدوني ميرزا 15 سال اول زندگي من تو همين بهشتي گذشت كه كم و بيش تو توصيفش كرد ، من خودم هميشه مي گم اقيانوس آرامش !
و فكر كن كه حالا از اون فضاي بهشتي و اون خونه باغ درندشت يك عمارت قديمي مونده با ين 3 طبقه قلچماق درست جايي كه نبايد باشه و چند تا ديوار نكبت ..... كه ديگه حتي رغبت نميكنم سري بزنم به اش براي زنده كردن دختر بچه ي تنها و شيطوني كه سر ظهر ميرفت تو حياط و گم ميشد تا سر شب با داد و فرياد مامان اش به زور پيدا مي شد
...
شايد بهتر باشه من هم از اون بهشت گم شده بنويسم !


همممممم...
خوب ادم دلش میخواد...مخصوصا وسط این روزهای پرهیاهو


سلام
اگه خواستي يه نگاه بنداز
http://yekmard.wordpress.com


کتاب«در قندِ هندوانه» از «ریچارد براتیگان»، ترجمه «مهدی نوید».شاید راضیت کند...


اين داستان به احتمال قوی از يک نويسندهء ايرانی نخواهد بود...



صفحه‌ی اول