لحظات تناقض میخوانمشان. لحظاتی که نمیدانی چه میگذرد، غم است، درد است، سرگشتگی است، شادی است، شوق است، اشک است، خنده است، دلتنگی است، عشق است. یک پارهی سفید برای ثبت یکی و از یاد بردن باقی. ولی آن پاره فریاد بزند، باز تو که حاضر، میدانی نه این و نه آن. هر از گاهی مینویسی این تناقض هم نیست، آشوب هم، غلیان هم. نمیدانم، شاید اوست.
حضور است ميرزا جان.
i c u in ur post Mirzaa
تا کی شنیده ها و خوانده ها را تکرار می کنی؟ هنوز خالق نشدی.
لحظاتي هست كه فكر مي كنم اگر فاتح تمام خاك و افلاك بودم هم باز جاي چيزي را خالي حس مي كردم ! بعد ساحل را مي بينم كه برهنه نشسته ام و خورشيد بي پايان مي تابد و زمان وجود ندارد ، غذايي هم در كار نيست ، اما من پر و تازه ام و آرامشي عميق تر از اقيانوس مقابل چشمانم درونم خانه دارد . همه چيز مستقيم و بي هيچ واسطه اي از خورشيد به من مي رسد . هميشه آرزوي چنين وجود داشتني را دارم
وقتي كه هيچ خالي اي نباشد وهيچ ديگري هم
خب شاید ...