از پنجرهی قطار خانهای با شیروانی سفالی میبینم، دیوارهایش را سفید رنگ زدهاند. تا دوردستها فقط استپ است، کوه فقط همین است که ما دورش میگردیم. نگاهم جا میماند روی سفالهای آخر. چند دقیقه بعد باز خانه را میبینم، گیرم کمی از بالاتر. این بار گلکاریهای صاحبخانه چشمم را میگیرد، رنگارنگ روبروی خانه، باز رد میشود. دور بعد صاحبخانه را میبینم در راه خانه، ایستاده است، کلاهش را از سر برداشته و چشمانش را انگار تنگ کرده است قطار را ببیند که دور کوه میگردد و بالا میرود. دور بعد ابرها نمیگذارند خانه را ببینم.
خوب ايروني بودنت رو نشون دادي .تو هر سوراخي سرك ميكشي
هواي حرف تو آدم را عبور مي دهد از......
در نگاه آنان که پرواز را نمی شناسند هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر می شوی.
نمی دونم چرا یاد این شعر افتادم خدا بیامرزه فروغو.
عبور مي دهد -با- 121 جان!
از را با من
با را با ميرزا و تو
-----------------------
جمع تهمتن
چه تصویر قشنگی ...
خوب داري با قطار ميروي آن بالاي كوه كه چه ؟ كه بيايي پايين ؟ اينجا از اين سوسول بازي ها نداريم ميرزا ... من خود به چشم خويشتن چند هفته پيش قضي الامر رفتم دربند بعد از اندي و چندي سال ديدم كه شير زنهاي خطه ي سر افراز تهران و حومه دارند با كفش هاي عروسكي از آن تير و تپه ها بالا ميروند به اضافه اينكه از فرط گرما جورابها را هم بين راه در مي آوردند چرا كه اولش آقا و خانم ارشاد و امنيت هر كه را كه جوراب و وسائل گرمايشي كافي همراهش نبود مي گرفتند و مي بردند جاي گرم و نرم و تعهد مي گرفتند كه مبادا ديگر بدون لوازم گرمايشي تو اين سرما بزني بيرون كه كلاهمان ... آره . و چه سماجتي ! اين قرتي بازي ها يعني چه مرد ؟