سرباز دوان دوان راهروهای قصر را پشت سر هم رد می‌کند، تالارهای ارغوانی، آبی و طلایی با پنجره‌های از کف تا سقف و پرده‌های مخملین و آفتاب مایل صبح. دروازه اطاق آخر را بی‌دستور باز می‌کند. شاهنشاه دست از قدم زدن بر می‌دارد. چه خبر شده است سرباز؟ اعلی‌حضرت آمدند، رسیدند، قلعه دشمن به یک فرسنگی قصر رسیده است... ابله! چطور ممکن است قلعه به اینجا برسد؟ مگر قلعه پا دارد؟ نمی‌دانم اعلی‌حضرت، یک فیل را قاصد فرستاده‌اند و این هم پیغام. شاهنشاه با عصبانیت نامه را می‌خواند، نامه‌ای دو کلمه‌ای: کیش و مات.


نظرات:

dari dastan hemasi minevisi?


عالی بود. فقط یک پیشنهاد: بهتر نیست از وازه شاه استفاده کنی که یک مهره هست.
-----------
میرزا: به عمد بود که دست شطرنج همان اول با شنیدن شاه و قلعه رو نشود.


فوق العاده بود.آخرش واسم جالب بود.مرسى


این خیلی خوب بود .


ها ها! خــــیلی باحال بود!


امیدوارم مثل سرباز نباشیم


آلخين كبير به سلامت باد


1- خوشگل بود.
2- بالاخره ...
3- خوبی کامنت من اینه که هم ازت تعریف کردم هم حداقل 2 تا کامنت دیگه برات میاره!


پس آن وزیر کدام گوری بوده با آن هیکل گنده اش ؟


يه داستان كوتاه كامل بود. آفرين. اين رو يه ويراستار بهتون ميگه ها
-------------
میرزا: ممنون.


نه! واقعن خوب بود :) واقعن


(:


بعد از 48 ساعت میرسی خونه و می دوی به سو میرزا...... ای جون؛ نابی ناب


آقا ما چند روزیه که هی این پست شما رو می‌خونیم و ارضا می‌شیم. حقیقتاً محشره. هی دلمون نمیاد از توی اون دیلی لینکز کذایی بره، نتیجه این که لینک جدید شر نمی‌کنیم! ننویسید از این پست‌ها آقا.


آخ....که تراکم لذت عجیبی داشت...


kheili jaleb bud


برای بزرگان بفرستید این حکایت را...


احســــــــــــــنت!
آمدم یک چیزی بنویسم که چه کامل بود و چه باحال، که دیدم ملت نوشته اند.
اینجا کتابی تازگی ها درآمده به اسم بازی عروس و داماد که داستانهای کوتاه کوتاه است. همش یاد نوشته های جناب میرزا می افتم وقتی می خوانمش، با این تفاوت که نوشته های آمیرزا بسی لطیف تر است و دلنشین تر! فکر کنم به خاطر دقت بیشتر در احوالات انسانی باشد!



صفحه‌ی اول