وارد مغازه می‌شوم. برف‌ها را از روی پلیور و کتم می‌تکانم. مغازه یکی از مغازه‌های یک دلاری است که همه‌چیزشان را یک دلار و همان حدود می‌فروشند و پر هستند از جنس بنجل، به درد خرت و پرت خریدن می‌خورند و اگر چیزی که فقط یک انگشت جدی است بخری بعد از یکبار استفاده دسته‌اش می‌ماند دستت. صاحب این یکی چینی است و یکی از آهنگ‌های سنتی خودشان که فقط هر از گاهی چیزی تویش دلنگ می‌کند گذاشته است. اصلاً بوی مغازه ادویه‌هایشان را می‌دهد و همان دم دست هم هزارچیز چینی است که رویش هم چینی نوشته است. قفسه‌ها چنان تنگ هم هستند که یک نفر به زور می‌تواند رد شود و یاد کمد خودم می‌اندازندم که هر چه چیز بی‌ربط است کنار هم می‌چینند، کنار میخ یک مشت لامپ و بعد شکلات و بعد واکمن زپرتی. ولی قبل از اینها ژنرال پایینی را می‌بینم. عظیم‌ترین گربه‌ای است که دیده‌ام. سیاه سیاه و فقط دست راستش سفید. دمش را گرد کرده است دور خودش و نشسته است دقیقاً وسط راه، هیچ‌کس هم به عینش نیست. یک نگاهی انداخت بهم که فکر کردم لابد منتظر سلام نظامی است. گمانم با استخوان پنج شش کیلویی می‌شد. کیفش هم کوک بود، سیر، تر تمیز، خیال تخت. خلاصه به قولی پلنگی بود برای خودش. هوس کردم خم شوم نازش کنم دیدم چه می‌دانم این مملکت می‌شود به حیوانات ملت دست زد یا نه، باید از اهلش بپرسم. دلخور رفتم لای قفسه‌ها غرق شدم و وقتی برگشتم هر چقدر گردن کشیدم این طرف آن طرف پیدایش نکردم. گمانم رفته بود از گردانی چیزی سان ببیند.


نظرات:

كلي دوس دارم مغازه هاي اين طوري رو. بري كلي خرت و پرت بخري با خودت بياري توي اتاقت بچيني دورت و فكر كني كه چه جوري ميشه از همشون استفاده كرد...نه يك بار...چند بار!
حداقلش داشتن يك كلكسيون هست ديگه!


بچه که بودم یک مغازه بود کنار مدرسه که مثل این مغازه بود .اسم صاحبش مشدی عسگری بود بهش می گفتیم مش عسگری از شیر مرغ تا جون آدمیزاد تو مغازش داشت از لواشک و تخم مرغ شانسی تا مداد و دفتر لباس و چیز های تزئینی خیلی بامزه بود


حضرتعالی خیلی راحت داری با احساسات مذهبی برخی اقوام یخ نشین بازی جراحت آمیز می کنی. حالا که حضرتش را برای چند لحظه ملاقات فرمودی برو و برای این توفیق از روح گربه بزرگ تشکر کن . این گربه دوستی شما بوده که موجب چنین ملاقات ماورایی شده.هر کسی به این بار راه ندارد. رفته سان ببیند یعنی چه؟ دولا شوم نازش کنم یعنی چه؟ متهور شده ای میرزا. با مقدسات شوخی نکن عاقبت ندارد.
----------------
میرزا: هم در این لحظه بر ما روشن شد ذات آن دیدار و آن عروج در چه بوده است و توبه می کنیم. مولانا دخونا، عفو بفرمایید ما را.


تو را کره ی ماه هم که ببرند یا دنبال آشغال فروشی هایش می گردی یا دکه هایش را می شمری ! راستش خودم هم از خرت و ÷رت و بنجل خوشم می آید ، یک مادر بزرگ دارم که وقتی بچه بودم یک کیسه ی پر دکمه داشت ، رنگ به رنگ و مدل به مدل و من حاضر بودم هر چه می گوید انجام بدهم تا بگذارد با دکمه ها بازی کنم ! هنوز هم اگر رویم بشود بدم نمی آید دکمه بازی کنم !


علی الاصول باید اولین کامنت را ما رها میکردیم اما به ترافیک مشتاقان خوردیم و حسابی توی دیوار دیروز صبح . که شرح مبسوطی نوشتیم و این آی اس پی گربه رقصاند سیو است روی دسکتاپ . می فرستمش تحت الحفظ به خدمت که مضاف شود به گفته های اضاف .

" اینکه می بینید الان که ساعت یازده صبح و است و آطل و باطل پای ثابت بر میگردد به امر خیری که اتول را داده ایم به عاریه . " مخلص کلام این بود که حسابی کیفور بوده و حرص خورده که کاش دست نوازش میرزا را لمس می کرده که مگر توی این زمانه چند بار در عمر گربه ای یک میرزا را می توان از نزدیک به عین دید آنهم یک میرزای تمام عیار . " تمام کلام را گفتم که تحت الحفظ پست میکنم اگر این دایال آپ راه بدهد کوفتی . و حوصله شاید هم وقت .


برف كه ميگويي دلمان آب مي شود، سُر مي خورد ميريزد روي كبدمان كه يا مال آزمايشگاه است و يا مال گربه ها. سان ديده از گردان موشها كه ما علشق يك مشت آهنگ ِ چيني از ونجليس كبير هستيم كه دلمان برف مي شود در اين شهر گرما كه در اواخر نوامبر هم هنوز مي شود با پيراهن آستين كوتاه توي خيابانها به هر مغازه اي سَرَك كشيد با نظمهايي كه در حسرت آن بوديم كه گويا در بلاد ِ خارجه هم پيدا نمي شود، كه اگر بود ميرزا مي گفت


چه پلنگ های دوست داشتنی ای هم هستند این گربه ها!



صفحه‌ی اول