برف زیر پوتین‌هایم قرچ‌قرچ می‌کنند. هوای ابری خیابان باریک را ساکت‌تر از همیشه کرده است. در کافه‌ای را باز می‌کنم. پادری بوی چوب نمناک می‌دهد. در داخل را که باز می‌کنم در تاکستانی هستم، لای ردیف‌های دراز به دراز انگورهای رسیده، آماده چیدن و باقی کار. فقط صدای باد را می‌شونم. آخر تاکستان از حصار می‌پرم داخل قایقی می‌افتم، در برکه‌ای آرام رها شده است که ماهی بگیرم. پاروها سنگین هستند برای دستم و خسته‌ می‌کنند، به پشت به آب می‌افتم. بیدار که می‌شوم حس می‌کنم موج قلقلکم می‌دهد و می‌خواهد به اقیانوس برم گرداند. بلند می‌شوم در امتداد ساحل می‌دوم و برای هیچ‌کس در دریا دست تکان می‌دهم. یک صدف بزرگ پیدا می‌کنم، چشم می‌بندم به گوشم می‌چسبانم بشنوم دریا چه می‌گوید. بیدار که می‌شوم خانه هستم، خانه ناآشناست ولی گرمایش را دوست دارم. روی صندلی نشسته‌ام و منتظر، که بیایی.


نظرات:

میرزا،
برف و ابر و چوب نمناک و درخت تاک و باقی کار و حصار و بیدار و ساحل و صدف به کنار؛
دریا چی گفت ؟ دریا؟


آن هیچکس که برایش دست تکان دادی همانا جد امجد ماست.


ZIBA VA NAZ:MONTAZERAM KE BIYAEI


البته بی‌ربط به پست عرض می‌کنم که این آبی این کنار انگار که وصله شده به این‌جا. یعنی یک‌جور "تغییر نچسبیده" شده که نه دنیا رو داره و نه آخرت، مثل مدرن شدن ما ایرانیا... دارید که؟
---------------
میرزا: شرمنده که این طور است، ولی خودم دوستش دارم.


حس قشنگی یه قلقلک امواج


يك هديه مخصوص برات دارم گذاشتم تو بلاگ اسپاتم ، o.k.?



صفحه‌ی اول