دلخور که می‌شوم می‌گویم دست از سرم بردارید، خیلی وقت است ادعایی ندارم، نمی‌گویم دنیا آن طور می‌گردد که من فهمیده‌ام. من روزی صد بار خودم را می‌شکنم که «من» نماند، که یقین نماند. دست از سرم بردارید با قضاوت‌های تندتان، یک‌طرفه‌تان. دلخور که می‌شوم هوس می‌کنم فرار کنم گوشه‌ای و برای دل خودم بگویم. می‌گویم با دنیای ساده‌ی من چه خرده حسابی دارید؟ دست از سرم بردارید.

دم‌نوشت: این نوشته خطاب به خوانندگانش نبود.


نظرات:


وای میرزا پیکوفسکی کی تخمت را کشید؟ جیغت در اومد

برای کمی آرام کردنت کل این پستت را یک عدد سایکو آنالایز
نصفه شبانه مینمایم که فهمت را همزمان بالا ببرم
جای کیوان سی و پنج خالی که کمی حیرت کند از این سنس
روان شناختی نانا بی سواد پیر زن


((دلخور که می‌شوم می‌گويم دست از سرم برداريد، ))

از این گفته معلوم است که مردی هستی که تمامی مدت سعی
میکنی برای مردم عذر موجهی بیابی که رفتار کیریشان را با خودت
توجیه کنی و نرم و دنبه ای باشی
ولی وای به روزی که اون رگ خر ترکیت وربقلمبد که دیگه واویلا

واویلا نه برای عکس العمل تو که فکر کنم اساسا انسان آرام و
نرمی هستی

واویلا برای تعجب مشتی الاغ دور و برت که - وا ...چرا یهویکی
این شکلی شدی ؟

و این تعجب است که کونت را آتش میزند مگه نه ورپریده ؟

((خيلی وقت است ادعايی ندارم، نمی‌گويم دنيا آن طور می‌گردد که
من فهميده‌ام. من روزی صد بار خودم را می‌شکنم که «من» نماند،
که يقين نماند. دست از سرم برداريد با قضاوت‌های تندتان، يک‌طرفه‌تان.))

اولا صد باریک الله به تو که منیت را شروع کرده ای از خود راندن من یعنی
چی ؟ ماها هیچ کدوم هیچ پخی نیستیم هریک واسه خودمون یه ذره
هستیم ناچیز پس فخر به خود و منم زدن و این گه خوری ها را باید بذاری
باسه الاغان و احمقان

ولی اما دوست من ....هیچ فقره ای دست از سر تو بر نمیدارد مگر خودت
بخواهی که بردارد والسلام

اگر با فقرگان جی جی باجی بشوی به کارت فضولی میکنند و همه تلاش
برای غرق تو در گهی که خودشان غرقند والسلام

نکته کلیدی قطع رابطه با این افراد است

کسانی که ترا از راه دور می آزارند را از دفتر تلفنت کاملا حذف کن و اگر از
خانواده هستند هم تماس زیاد نگیر

توئی که باید خود را رها کنی

اگر هنوز از مونترال به گاسیپ ها و مسائل پتی بین دوستانت در ایران
اینترست داری

این معنایش اشتباهی رفتن پروسه انتگراسیون با جامعه جدید است

تو باید مرتبا با قطع ارتباط با ایران به خود فرصت آزاد برای ایجاد رابطه
با کانادا بدهی

لازم نیست رابطه اینترنتی ات را قطع کنی میتوانی تصمیم بگیری و
کمتر اینوالو .....با ماجراها باشی

ولی اما ما همگی مان خدایان و رب النوعان (( قضاوت )) هستیم
و مرتبا در حال قضاوت هستیم که به نظر من اشکالی هم ندارد
قرار است همه آزاد باشند هرکاری دوست دارند بکنند

قضاوت بهترین سر گرمی است مگه نه ؟


(( دلخور که می‌شوم هوس می‌کنم فرار کنم گوشه‌ای و برای دل
خودم بگويم. می‌گويم با دنيای ساده‌ی من چه خرده حسابی
داريد؟ دست از سرم برداريد.))


میرزا جون این بخش که دیگه به نظر من ترکی ترکی شد مرتیکه
من فکر کرده بودم تو در کانادائی که میشود خودش گوشه ای
از دنیا ؟

دیگه فکر نکنم از کانادا دور تر به ایران باشه
مگه خر تو کونت کرده ارتباط راه دور با کسانی داشته باشی که
ترا در یک قاره دور افتاده هم ول نمیکنند !!!!!!

ولی اما یادش به شر امید میلانی یادت است یک جمله امام را
بالای وبلاگش نوشته بود

تو هم بهتر است بالای ورودی وبلاگت بنویسی:

مادرش را گائیدم اگر در باره من قضاوت کند
و اگر زن است خود جنده اش را

فکر کنم مردان ایرانی از ترس گائیده شدن مادرانشان و زنان ایرانی
از ترس جنده خطاب شدنشان
دیگر جرات قضاوت در باره تو انترکیب الاغ خاک برسر که از شانس هات
داری استفاده کم میکنی نداشته باشند

الهم صل الا ریدم به الکسی که المیرزا الپیکوفسکی را الجریحه الدار
الکرده الباشد ...................کیل بیل فرمانده


سلام آمیرزا .

مدتهاست می خونمتون . بسیار زیبا می نویسید . خوشابه حالتون و به حال ما .
راستش ، خواستم چیزی نویسم در مورد پستتون ، اون کامنت رو که خوندم ، اساسا همه اش پرید ! به هر حال امیدوارم همیشه شاد باشید و نویسا . در مورد قضاوت هم باید فت که اگر همه خودشونو قاضی صالح و اصلح فرض نمی کردن ، الان وضع ما این طور نبود .
بنابراین ، خودتونو ناراحت نکنید . این میل به قضاوت کردن از تمایل شدید ما به خود کامل بینی مون بر می گرده .
حالا حالا ها باید صبر کنیم تا برخی رفتار ها و شیوه های اندیشیدنمون درست شه .
پس دلخور نشید .

با سپاس .


اصلاح می شود :

به تمایل شدید .


ميرزا دنياي وبلاگيت و سر زدن بهش بخشي از زندگي من ، كاملا هم واضح ميگويم كه اين منيت را حس كني ، شده پس عزيز دل ذهنت را درگير كم اهميت ها نكن هرچند عقيده دارم هيچ چيز كم اهميتي وجود ندارد اما چيزهايي هست كه بايد ولشان كرد تا همانجور كه هستند بمانند ... رفتار ادم ها انقدر پيچيده و سردرگم هست كه فكر كردن در موردش به نتيجه اي جز سرگيجه نرسد. بعضي وقت ها ساده انگاري از هر چيزي بهتر است. بگذار عاقلان مرثيه شان را بخوانند و ما تخته نردمان را بازي كنيم


اوکی
دست های همه بالا ...


میرزا جان ، اگر واقعاً راست می گویی، می توانی نظرگاه وبلاگت را به سادگی و با یک کلیک ببندی. نیازی به انتشار این پست نبود.

میرزا: اين نوشته خطاب به خوانندگانش نبود.


اول پست را خواندم و بعد کامنت ها را.
مصطفایمان از آن سر ایران آمده برود اصفهان برای مصاحبه ی کاری، که برود اسکله برای کار. ساعت ها نشسته بودیم بحث می کردیم انگار که نه انگار من دوشنبه امتحان دارم. از اقتصاد و از سرمایه و از همه ی این حرف ها. آوردمش که وبلاگت را نشانش دهم که حالا که وقت دارد و لازم نیست روزی 20 ساعت را در مسیر کار و سر شیفت کاری بگذراند، بخواندت و کیفی کند که می دانستم عاشقت می شود. کامنت ها را با هم می خواندیم. همه ی لودگی های صنعتی اصفهان و همه ی بد مستی هایمان در کنار هم را هم اگر حساب کنم جزء معدود دفعاتی بود که سرخ شدم. مصطفی سر به زیر اتاق کار را ترک کرد. سیگارش را با حرص کشید و من می دانم که غمگین بود.
گفتی قضاوت. نه قضاوت نمی کنم عزیز دل فقط نیم نگاهی کافی ست. بگذار بسیاری فریاد کنند، عربده بزنند. بگذار بیایند سم بر زمین سفت بکوبند و شاخ تیز و آماده به درندگی. ما نظاره می کنیم پای افشانی قلمت را، موسیقی ذهنت را. کم گفته ایم که دوستت داریم؟ راست می گویی، آخر نیاموخته ایم. کم گفته ایم حضورت برایمان عین زندگی است؟ گله کن. اما نگو که خسته ای.
نیم نگاهی کافی است. قضاوت چرا. این گوی و این میدان. بتازند. چوگان بازی انسان هاست و گوران به تاخت اما به زیر می دوند. برای دل کوچک ما بنویس. فابلمان بدان و دل به مهر ما خسته مدار.
--------------
میرزا: مرسی. لعنت به آن کس که به مهر خسته شود. کینه خسته می کند.


یا عمادمن لا عمادله
با سلام ....
والعصر، ان الانسان لفی خسر...
با سپاس


می دانی مشکل کجاست میرزا . من را می شکنی و می شکنی و می شکنی که من نباشد . وقتی من نماند به خودت می آیی می بینی دور و برت پر از "من" است . پر از "من" های گنده و هار ... پر از "من" های خودپسند ... پر از "من" هایی که آماده اند برای سر بودن خودشان تکه تکه ات کنند ...


پس مي خواهي دست از سرت برداريم ، باشد ولي دلت برايمان تنگ خواهد شد ميرزا غرغرو
-------------
میرزا: اتگار آن دم نوشت را نخواندی.


سلام.
خودزني يکي از حرف‌هام را به اطلاع مي‌رسانم.


این نیز بگذرد.


میرزای جوان ما به خودت وفادار باش

اینروزها آبی تیره شده ای میرزا


دقيقا همان را خواندم



صفحه‌ی اول