چند روز پیش دن آرام را تمام کردم. دن آرام طولانیترین متنی بود که تا امروز خواندهام، دو هزار صفحه حکایت یک ملت. این دو روز دیدم نمیدانم چطور باید هیجانم را از خواندن کتاب بنویسم. هیجانی که حین خواندن کتاب هم بود. آن اوایل فکر میکردم بخشی راه بیاندازم در وبلاگ به اسم بلندخوانی یک رمان، چون هر چند صفحه چیزی بود که دلم میخواست با دیگران لذتش را تقسیم کنم. عملی نشد چون واقعاً نمیشد بعد از یکی دو ساعت کتاب خواندن، نیمه شب، پتوی گرم را کنار بزنی این بساط را راه بیاندازی که بلند بخوانیش.
دن آرام یک شاهکار است، بعد از خواندن خوشههای خشم فکر نمیکردم دیگر رمانی به آن قدرت بخوانم، رمانی که به یک فرهنگ، به یک مردم ادای دین کند. حتی جنگ و صلح نتوانست، با تمام زرق و برق و عشقهایش که دوست داشتم، نشد بگویم این جاودانگی این فرهنگ بود، شاید آنجا بیشتر ناتاشا و آندرهی و پییر جاودانه شدند، شاید جبر تاریخ. دن آرام قزاقان را جاودانه کرد، شاید نه فقط آنان را، تمام فرهنگهای نتراشیدهی کوهستانها و دشتهای بادخیز را. شاید هدیهای بالاتر از این نمیتوان به یک ملت داد، جاودانگی تمام روزمرگیهایشان، عشقهایشان، جنگهایشان، ترسهایشان، شعرهایشان.
ساده بود لمس حرفهای قزاقها، تعصبشان به دن و استپ، به خانه و کاشانهشان، به زنهایشان، به زندگیشان، شنیدن فریادشان حین جنگ، شیونشان بر سر کشتههایشان، لمس عشقهایشان. سودا در دیارشان معنی دیگری داشت، نه لطافت و ظرافتی، فقط هیجان بود، شور بود، کور بود. نه اشکی بود، نه خندهای، فقط خواستن، خواهش تن و دل. بر این مردمان روزگار همهچیز را آموخته بود، شقاوت، بیرحمی، خشونت، جنگ، مرگ. آنان فرزندان دن بودند، فرزندان دن خروشان و آرام.
توصیفهای شولوخوف از همهچیز، از دشت، از زمین، از آسمان، از آدمها چنان واقعی و رویایی بود که همیشه این حس میکردم در حال تماشای تابلویی زیبا هستم، حتی در صحنههایی که خون فوران میکرد. چنان ترس و اضطراب را در جنگ به تصویر کشیده بود که تا مغز استخوان میلرزیدی. چنان از عشق مینوشت و تلخی و شیرینیاش که جز تحسین این افسانه انسانی چارهای نمیماند.
زیاد در بند برگردان بهآذین و شاملو نبودم. ولی حداقل آنقدر ترجمه خواندهام که بگویم شاملو استاد کلمه بوده است، برایم مهم نیست در ترجمه چقدر به اصل وفادار مانده است. در ترجمه متن همیشه میسوزد، ذوق مترجم است که چقدر روح به کالبدش بدمد. کلماتی که برای بیان سادهترین مفهومها انتخاب کرده بود اعجابانگیز بود. حیفت میآمد جملهها را تند بروی، نکند اشارهای از چشمت پنهان بماند. نثر شاعرانهی شاملو برای چنین کتابی یک غنیمت است، حوصلهاش برای از نو نوشتن سرودهای قزاقی که بفهمی آن مردم چه میخواندهاند؛ نه اینکه فقط ایدهای داشته باشی، بفهمی.
زندگی این روزها ضرباهنگش تندتر از آن است که خیال کنی میتوانی رمان بلند بخوانی، ولی میدانی، همیشه میشود وقتی برای تنهایی خود اختصاص داد که هر از گاهی رمان بلند خواند. زندگی به همین ظرایفش قابل زیستن است.
khoshhalam ke khobi o sar zende :)
بعید می دانم آن جا دست ات به این ویژه نامه ی ابراهیم گلستان هفته نامه ی شهروند برسد. اگر رسید، در شماره ی ماقبل آخرش، یک گفتگوی معرکه ی طولانی دارد با آقای گلستان. وسط آن همه حرف خواندنی، سیخی هم به شاملو زده که برداشته چون زبان نمی دانسته خودش، از روی ترجمه ی به آذین بازنویسی کرده این دن آرام را. اسم اش را هم گذاشته ترجمه!
این نظر گلستان بود البته. نخوانده ایم هنوز دن آرام شاملو را. اما وحدت می کنیم که آقای شاملو با هر اخلاق و منشی که داشته و ربطی به ما ندارد، ارباب واژه ها بوده.
نقدن آن ترجمه/ بازسرایش شعرهای مارگوت بیگل که جواب داده است.
خیلی خوب نوشتی و یخ تردیدهای مرا برای خواندن «دن آرام» آب کردی. پایم که به ایران برسد پروژهآش را شروع میکنم.
پینوشت اول: «برايم مهم نيست در ترجمه چقدر به اصل وفادار مانده است. در ترجمه متن هميشه میسوزد، ذوق مترجم است که چقدر روح به کالبدش بدمد.»
پینوشت دومی: نثر خودت هم بدک نیستا ;)
(: به فکرم انداختید . من همیشه فکر می کردم یک سری رمانها را تا بیست و دو سه سالگی خواندی خواندی . نخواندی باید بماند برای شصت سالگی با عینک پیرچشمی و این حرفها ... حالا شاید تجدید نظر کنم ...
میرزا جان درود
منم وقتی بار اول از روی ترجمه به آذین کتاب رو خوندم خیلی ذوق زده شدم و وقتی چند شال بعد ترجمه شاملو رو خوندم انگاری یه کتاب دیگه که شعر هست رو خوندم. ترجمه شاملو از اون کتاب دنیای دیگه ای ساخته. کارش در نوع خودش شاهکاریه.
اگه حوصله داشتی شولوخوف یه کتاب دیگه ای هم داره به همون سبک دن آرام، منتها کم حجم تر به نام سرزمین نو آباد. تنها ترجمه ای که ازش شده کار همون آقای به آذین هست( اگه اشتباه نکنم) و شاملو خدابیامرز نتونست یا بهتر بگم نرسید که اونم ترجمه کنه. اون کتاب هم در نوع خودش بی نظیره. 2 جلد هست. سعی کن پیدایش کنی.
خوش باشی و موفق.
قربانت
بدرود
اينكه آدم با خودش تنها بشه كار هر كسي نيست اما كسي هم كه اين لذت و درك كنه هر كسي نيست
میرزای عزیز سلام.نمیدانم هوا انجا چطور است کویر که یکسره سفید پوش شده هوا خیلی سرد است مخصوصا برای ما که عادت نداریم.اما من هم میخواستم به شما توصیه کنم حتما جان شیفته را بخوانید.در ضمن نمیدانم کتابهای البا دسس پدس را خوانده اید یا نه؟بسیار زیبا مینویسد.من چند کتابش را خوانده ام الان هم "عذاب وجدان"او را میخوانم."از طرف او"و"عروسک فرنگی" را هم او نوشته .قول میدهم ارزش خواندن داشته باشد.اگر ادرس داشته باشم برایت پست میکنم.
------------------
میرزا: اینجا هوا چند روزی آدم شده بود ولی گمانم تا چند روز که آنجا گرم شود اینجا باز سفید شود، انگار ترازو دارد آسمان.
جان شیفته را هم خیلی وقت است می خواهم بخوانم، حالا که حوصله هست کتابش پیشم نیست. بالاخره روزی گیر می آورمش. برای آدرس و اینها هم از لطفت ممنونم، دورتر از آن هستم که راضی به زحمتتان باشم. هنوز چند ده سالی وقت دارم به گمانم، بالاخره فرصتی پیش می آید بخوانمش.
سلام.من دن آرام رو سالها پيش خوندم.مركه است واقعاً.همينطور جنگ و صلحو خيلي رمان هاي بلند ديگر كه شرح حال يك ملت بوده اند، اما گمان مي كنم رمان ژان كريستف زيباترين و بهترين كتاب تمامي عمرم بوده، توصيه مي كنم اگر نخوانده ايدش حتما اين كتاب رومن رولان را از دست ندهيد..
----------
میرزا: برای گفته قبلی هم نوشتم که خیلی دلم می خواهد از رومن رولان رمانی بخوانم، امروز نشد بعدها. ممنون.
ميگن* شاملو همون ترجمه بهاذين رو برداشته باترجمان(!) كرده.
* ابراهيم گلستون ميگه
امتحانام که تموم بشه حتما مي خونمش ، دلم براي کتاب خوندن يه ذره شده ):
استاد كلمه خود شولوخوف است ، كاش مي توانستي روسي اش را بخواني . من فقط چند پاره اش را خواندم حيرت آور بود
اگر اون بخشی رو که گفتید راه می انداختید باز هم بیشتر از وبتون لذت می بردیم.
تازه خوندمش این شاهکار عجیب را . زیبا بود و احساسی . اینها را زیبا با هم تلفیق کرده بود . چند روز دیگه نقدش را توی وبلاگم قرار خواهم داد . دوست داشتید ببینید .
میرزا جان ، شبهای پائیز و زمستان مناسب ترین زمان برای خواندن رمانهای بلند است. تا رسیدن بهار فرصت کافی داری تا یکی از این رمانها را بخوانی:
ژان کریستف و جان شیفته ی رومن رولان
کلیدر محمود دولت آبادی
گزارش به خاک یونان، آخرین وسوسه مسیح، مسیح باز مصلوب و ... نیکوس کازانتزاکیس
آنها که دوست دارند، ملوان بر پشت اسب و شور زندگی ایروینگ استون و دهها و دهها رمان دیگر .....
و خوش به حال آنان که هر رمانی را به زبان اصلی آن می خوانند.