با چند سکه یک سنتی بازی می‌کنم. ته جیبم پیدایشان کرده‌ام. کنار هم که ولو می‌شوند کف دست رنگ مسی‌شان بیشتر به چشم می‌آید. گمانم فلسفه‌ی وجودشان بر کسی معلوم نباشد. اوایل فکر می‌کردم این همان پول سیاه است، منتهی مسی‌اش، الان زیاد درگیر این نیستم که چی هستند، فقط رنگ‌شان را دوست دارم. هر وقت فروشنده‌ای بهم یک سنتی می‌دهد فکر می‌کنم خواسته از دست‌شان خلاص شود. بعد هر قدر فکر می‌کنم یادم نمی‌آید خودم چه‌کارشان می‌کنم، گم و گور می‌شوند، شاید خودشان را گم می‌کنند.


نظرات:

میرزای عزیز اولا از بعد مسافت اگاه بودم ثانیا من اگر چیزی گفتم از سر تعارف نبود با همه وجودم گفتم .حالا که نخواندید مصمم شدم که برایتان بفرستم.میتوانید ادرس دانشگاه را بدهید.لطف کنید برایم emailکنید که هر چه زودتر بفرستم.ممنون میشوم.


بچه كه بودم يك قلك داشتم كه در اصل يك سگ چاق و خپله ي پلاستيكي بود و خيلي هم مي خنديد ، خوبي ش اين بود كه سكه هاي كوچك از توش در مي آمدند و خوبي اين اتفاق هم اين بود كه من ساعت ها با شمردن و چرخاندن و چيدن اين سكه هاي ريز چند ريالي سرگرم ميشدم ، هميشه از ان سكه هاي دو توماني پخش گنده بدم مي امد نميشد از تو قلك درشان اورد ،
نمي شد انداخت شان تو تلفن عمومي هايي كه كيوسك هاي زرد رنگي داشتند كه روزهاي بچگي من هنوز نو و تازه بودند ، تازه كف دستم كه مي گذاشتمشان ديگر
نمي توانستم دستم را مشت كنم ، اگر مشت مي كردم حاشيه ي سكه پوست كف دستم را قرمز و ملتهب مي كرد. ولي بعد كه سكه هاي 25 توماني امد از دو رنگي شان خوشم مي امد و البته دست هايم ديگر انقدر بزرگ شده بودند كه بتوانم چند تاشان را تو دستم بگيرم و دستم را مشت كنم و بعد با يك حركت همه را به هوا پرتاب كنم و صداي جرينگ جرينگ زمين خوردن و قل خوردن شان را بشنوم و بعد دنبالشان بگردم و...
قصه ي دلبستگي هاي كوچك يك دختر كوچك هيچ وقت تمامي ندارد


ممنون میرزا...!!!


اینجار و ببین



صفحه‌ی اول