خبر درگذشت جناب بورقانی خبر تلخی بود. جدا از حساب خدمتی که به آزادی بیان در ایران کرد، چند باری در ستادهای انتخاباتی و همایش مشروطه وقتی با چند نفر مشغول صحبت بود طبق عادت همیشگیم خودم را بهعنوان شنونده به بحث دعوت کرده بودم و به حرفها و استدلالهایش گوش داده بودم و همان چند خط شنیدن باعث شده بود احترام زیادی برایش قائل باشم. صفحهی آخر یکی از ضمیمههای شرق که گمانم کتابخانهی شرق بود صفحهای بود به اسم شیریننویسی که هر که اسمش را انتخاب کرده بود دستش درد نکند. صفحه را آقای بورقانی مینوشت و از کتاب مینوشت و چه قلم روانی داشت که به دل مینشست و واقعاً شیرین مینوشت. حالا رفته است، زود هم رفته است؛ یکی نیست بگوید آخر مرد، اینهمه آدم در صف رفتن، شما به کجا؟
از این خبرهای غمانگیز بود.
مردها وقتی خسته میشوند می میرند / همین
مامان خبر را با کلی اندوه و خاطره و زیر و بم بازخوانی می کرد پای گوشی. من اما زیر لب گه می فرستادم به انتخاب واحد اینترنتی دانشگاهم. نه برای مرگ هیچ روزنامه نگاری غم نمی خورم. سنگ شده ام. شاید هم سگ. من نفرین جهل را با ناکامی های عمیقم در می آمیزم و اف می کنم تمام این جریان مریض را. شرق می خواندیم؟ جامعه می خواندیم؟ شهروند امروز می خوانیم. و مقصر همیشه دیگری است. دیگری گاه مرا می برد دم در خانه ی رفیق ناباب. مادر سکوتم را تاب نمی آورد. و من منفجر می شوم. احکام اعدام ماه بهمن را خوانده اید. شمار سرقت باندی و مسلح ماه دی را می دانید؟ در خانه ای در نازی آباد معلم سرخانه ی دختر مادرفاحشه ای بوده اید؟ پای گوشی فریاد می زنم و بعد می نشینم که تو را بخوانم شاید معجزه ای شد و انتخاب واحدم عاقبت به خیر گردید. دروغ نمی گویم از خواندنش لذت می بردم. شان حضورش را هم تجربه کردم. اما غمگین نیستم. برای هیچ قلم زنی. شاید سنگ شده ام. یا شاید سگ.
شنیدن و خواندن این خبرهای فوت هم دارد میشود عین روزمرهگی آگهی ترحیم روزنامهها... انگار کمکم خودمان هم منتظریم هر روز خبر مرگی یکی را بخوانیم.
ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز
از روی حقیقتی نه از روی مجاز
یک چند در این بساط بازی کردیم
رفتیم به صندوق عدم یک یک باز
...
از شنیدن خبر درگذشت جناب بورقانی دلم گرفت. روانش شاد باد.
خیلی تلخ ...
به نام نامی مردم ايران و آزادی و عدالت کار رهبر جانی ايران را تمام
کردم
پست آخرم را بخوانيد .....کيل بيل فرمانده
ان شا الله قسمت بشود برای جناح رقیب
مرد شادی بود. از همه ی اینها گذشته
شاید این کامنت برای پست قبلی و قبلی هات بهتر بود اما خب من همیشه تاخیر دارم: حرف هایت از دل بیرون نمی ریزد مثل گذشته. ما میرزای قدیم خودمان را می خواهیم. این یک دستور است.( گویا سرخوشی؛ البته از این خوشحالم، خیلی)
-------------
میرزا: این حرفها همیشه از دل هستند، گاهی بر دل شما می نشینند گاهی بر دل دیگری.
راستی من نظرم را 5:13 صبح شما داده ام. اینجا 1:43 خودمان است. گفتم که یه وقت طوری نشود که نگویم و بمیرم.
منتظرم...
سلام میرزا جان.خسته نباشی. می گویم کامنت من چه اشکال و ایرادی داشت که برای چاپ، قابل حاصل نشد؟ این که ایراد گرفتم از نوشته هایتان که از دل نیست گویا، مشکل داشت یا توهین بود؟؟؟
-----------------
میرزا: خدا را شکر کامنت موردنظرتان در همین صفحه سه چهار تا پایین تر سر جایش بود و هست. اگر نبود لابد به دادگاه می کشیدی مان.
میرزا رنجیدی ازمان؟ معمولن گلایه از کسی است که دوستش داریم. قربان مهرتان از بابت پاسختان. شاد زی
خدا شاهد است (خدا ها)کامنتمان اول که باز کردیم نبود. حالا هست. خداییش نرنجی ازمان
واقعا باعث تاسفه .
من شوکه شدم وقتی خوندم خبر درگذشتشون رو .
در این مملکت قحط الرجال ، خیلی آدم فرهیخته زیاد داریم که باید این قدر مفت و مسلم هم از دستشون بدیم ...
دریغا دریغ ...
روانشون شاد .