در یک کلمه خلاصه میکنند؛ مگر میشود هفتاد سال زندگی را در چند حرف و هجا جا کرد؟ بیکرانیاش را چه میکنند؟
حتي احساس يك لحظه ام رو در يك صفحه و شايد يك كتاب نميتونم خلاصه كنم چه برسه كه همه عمرم رو !
میرزا جان بابا جان اخیرن به سرچشمه رسیدی؟ به قله رسیدی؟ به خضر رسیدی؟ به اسکند رسیدی؟ روانت را به کدام مخزن بی نهایت زده ای که روزی یک خاطره نوشتاری نقل کردنی خلق می کنی؟
--------------
میرزا: آقا ما بسیار جستیم، بسیار پرسیدیم. جان دادیم بفهمیم غرض از این اسکند چه بود. آخرش گفتند یک دهی است ولی باز هم نفهمیدیم. خلاصه اینکه ما به آنها که گفتی نرسیدیم ولی این اسکند را اگر رسیده باشیم خودمان هم خبر نداریم، شاید هم یک فرسنگ قبل بوده.
به خیال خودشان می گذارند پای نفهمی ما!
همه عمر !!! همه عمر بیش از یه لحظه نیست اون یک لحظه هم در سکوتی خلاصه میشود که مجال گفتن نیست. همین!!!!
موجز که می گویند در ادبیات داریم همین است دیگر میرزا.
قصه هفتاد سالگی در یک جمله.
خوب ضعف کلمات است دیگر .. به بزرگواریتان ببخشید
هان. جستن نداشت که بابا جان. اسکند مصغر اسکندر است
---------------
میرزا: دو نقطه دی
ميكنند توي پاچه من و تو و اصغري پدر سوخته . البته قربان شما كه قسر در رفتيد مي ماند من و اصغري كه اصغري هم البته يك كره خري است كه نصفش زير زمين است . آااي ي ي !