شاید یک سراشیبی یا سربالایی، بالاخره بالا پایینش زیادتر از حد حساب و کتاب نصفه نیمهی معمولم شده است. همان قضیه بالاخره حالا تا یک حدودی یک چیزی شده است ولی چه شده است و چرا و صد البته چگونهاش را یکی راوی که من نیستم میداند و یکی هم باز همان راوی که از تکرار زیاد خوشش میآید، آنقدر که خودش را تکرار میکند. غرض زنگ زدن این قوهی استدلال و استنتاج و چند کلمه وزین دیگر بر همین وزن است. نمیدانم کجای کار لنگیده است، ولی این سیاه سفید که البته خیلی هم مرزهای روشنی نداشت و خاکستری هم داشت حالا به کل شده است خاکستری یک دست. خاکستری یعنی به قول ملانصرالدین همه حق دارند. البته واضح و مبرهن است ملا را بهخاطر همین اراجیفش گفتند ملا دیگر، وگرنه میگفتند میرزا. البته میرزا هم میگفتند ولی حالا شما به روی خودتان نیاورید. اصلاً نمیشود آقا. میگویند کاغذ پژواک دارد، ولی طول میکشد. تا برود برسد به دست کربلایی حسن که بدهد دست مشهدی صادق دو خانه بعد از چشمه و حالا مشهدی صادق سید را پیدا کند که بخواند و این بگوید و آن تقریر کند و الخ سالی گذشته است برادر. آخرش هم دیر میرسد و دیگر این روزگار آن روزگار نیست که با سوز بگویی همهی عمر دیر رسیدیم. آن مردک هم اگر خیال کرده است غلط خاصی نکرده است، یکی پیدایش کند بگوید هنر نکرده بین خانههای ملت سیم کشیده و دهنی داده است دست هر کدامشان که بفرما بنال. نمیشود برادر، نمیشود دیگر. چرایش را خودت هم میدانی. حرف باید فرصت پیدا کند قوام پیدا کند، خودش را بگیرد، باید ساکت بمانی تا قوام بگیرد. پای این ماسماسک کدام سکوت؟ میشود چه خبر و دیگر چه خبر آخرش. این سکوت لازمش این است میزی باشد وسط یا نباشد، حداقل ولی باید سقفی باشد، نه آن هم میشود نباشد، حضور باشد کافی است که حین آن سکوت با خاکستر سیگار رفیقی بازی کنی یا از پنجره بیرون را نگاه کنی و نیازی به چه خبر نباشد. بعد حرف خوب که جا افتاد خرجش کنی و بشنوی و بگویی تا صبح. صیقل بخورد جانت و متبلور شود ذهنت و شاید کمی فرار از این خاکستریها و مه و هرج و مرج که سگ صاحبش را نمیشناسد، خود صاحب که سهل است. هوای حضور داریم آقا، لعنت به فاصله.
لعنت به فاصله....
گاهی آنقدر خاص موقعیت را می نویسی که می شود تصویرش را در ذهن دید. آنقدر ملموس که بوی سیگار و یا نمای پنجره را......سکوت را، تا صبحش را و فاصله را می شود دید. اینجا که می آیم صاحبخانه بار عام داده. مستفیضیم و هیچ مرگمان هم نیست.
میرزا جان ، زیبا بود. زنده باشی.
فاصله به متر است. بايد مترهامان را عوض کنيم، ميرزا! همان قدر که تو واو را می بينی، من هم می بينم. پای تلفن پدرم آن قدر می گويد «چه خبر؟» که شر به پا می شود. همين دختر وقتی می آيد و می نشيند رو به روی ام، آن قدر دور است که انگار با تو هم سايه است.
راست است که می گويند: دنيای کوچکی ست. اما نمی گويند که: همه چيز و همه کس اش در منتهی اليه هم ايستاده اند.
mirza zoodi barmigardam, :) havato daram :D ghosseh nakho :)r
همین فاصله این صندلی تا آن صندلی و این کفش تا آن کفش خودش فاجعه است ... حالا فواصل ماسماسکی اعم از بیسیمی و تلفنی و اس ام اسی و مسنجری و ماهواره ای و غیره را خودتان دیگر حساب کنید چیست !... فاصله یعنی فتنه !...
راست گفتی میرزا که "حرف باید قوام بگیرد"
حرف را باید دم کرد وقتی آب حال و احوال و سوال و اخبار به غلغل افتاد/ روی آّب و آتش و همه سکوت تا دم شود حرف توی قوری بقول تو قوام بگیرد خوش را بگیرد همه ی مخاطب را بگیرد تو را هم بگیرد هردوتان را ببرد جایی جز آنجا. حالا تویی و حرفی که خوب دم کشیده و او که تشنه ست و قند بفرما.
نه مهر فسون نه ماه جادو کرد !....
راستي تا يادم نرفته بگويم ... جاي مرا آنجا خالي كن
جایتان فعلن محفوظ ولی سبز...
:)
روی ماهت را می بوسم میرزا جان.