گمانم این طولانی شود.
صدایت رسید مرد. عجیب بود که تعجب نکردم از اینکه صدایت آمد به جای نوشته‌ات. انگار قرارمان از اول همین بود که صدا قرار باشد بیاید و برود نه نوشته. خیال هم ندارم جواب صدا را با نوشته بدهم، فقط بند و بساطش را ندارم امشب. حساب آخرین بار که دو طرف میزی بودیم را دارم. شده است شش ماه. تو بگو شش ماه تند گذشت، نه، کند گذشت، نه، آن هم نه. مثل همیشه گذشت. دردم همان دردی است که روز اول داشتم، کسانم که دورند امروز. هزار هزار نفر هم نیستند که بگویند چه حرف‌ها، خودت می‌دانی چند نفر بیشتر نیستند که خوانده‌ای لابد بعضی شب‌ها آن‌قدر افسوس می‌خورم که آخر نوشته‌ام می‌شود لعنت به فاصله، مگر برادر یافتن ساده است که فاصله‌اش را به لعنت نگیرم. ولی دردم همان است و بس. نه هوس وطن کرده‌ام نه ذره‌ای دلم برای خاک و آبش تنگ شده است، برای هیچ‌چیزش، نه خوبش، نه بدش، نه قدیمش، نه جدیدش. قرار بود دور شدن بدی‌ها را پاک کند و خوشی‌ها را به یاد بیاورد، نمی‌دانم این قرار را چه بر هم زد که بدی‌ها کم‌رنگ شدند نه خوشی‌ها. می‌دانم شش‌ماه کم است، این‌ها حرف سال و سال‌ها هستند، ولی باز به ثبتش می‌ارزد بگویم کور نیامده بودم که زرق و برق تمدن شفایم بدهد ولی نه مسحور زرق و برقش که مسحور آزادی شده‌ام. این مفلوک دست‌مالی شده را از نو برای خودم تعریف کرده‌ام، کمی فراتر از آبجو خوردن در یک بار یا چشمک زدن به دخترها است، پیشنهاد عشق‌بازی یا هر آزادی روزمره‌ی دیگر. آزادی را برای روح تعریف باید کرد. هر روز بیشتر حس می‌کنم انگار بار سنگینی آرام آرام از دوشم برداشته می‌شود، هر روز سبک‌تر و هر روز بالاتر می‌شود پر کشید. انگار به زنجیر کشیده بودند و زنجیر‌ها یکی یکی باز می‌شوند. افق‌هایی را می‌بینم که نمی‌دانستم وجود دارند. آرامشی دارم که نمی‌شناختم. مسحور این آزادی شده‌ام و هر روز بیشتر می‌فهمم چرا وجود دارد، چطور تک‌تک افراد یک جامعه، تک‌تک سطرهای یک تفکر چنین زیبایی‌ای را بنیان افکنده‌اند. من این را تمدن می‌نامم. همه در بند روزمرگی و زندگی هستند، چه اینجا، چه آنجا. تفاوت در حق انتخاب است، در فردیت تو. اینان حقی به تو می‌دهند که انتخاب کنی، هر چه را دوست داری، هر چه ایده‌آلت است، نوشتن یا خندیدن یا خیال‌بافی. همه در درد جان هستند، این سر و آن سر اطلس ندارد، ولی حداقل اینان از درد، جان را فراموش نکرده‌اند. هنوز آن فروخته‌شده را در این معامله پیدا نکرده‌ام، که چه از دست رفته است. این سنت‌های دوست‌داشتنی قدیمی که مثل هر چیز قدیمی خوب است ولی کسی نمی‌داند واقعاً آن‌طور بوده و امروز جز مایه‌ی دردسر نیستند، آن‌ها فروخته شده‌اند؟ به جهنم. این شاید شبیه باشد به جنگ با سنت؛ شاید هم واقعاً باشد. نمی‌دانم با سنت چه باید کرد و مسأله‌ام نیست. اگر مسأله‌ام بود از آنجا فرار نمی‌کردم، می‌ماندم. من از رنگ آسمان این‌جا لذت می‌برم که رنگ آسمان وطن نیست. شاید چند خط بالا شبیه به تسویه‌حساب شد، خیالی نیست. حال من خوب است. منتظرم بیایی برادر، بیایید که تنها تسکین درد فاصله همین امید است.



صفحه‌ی اول