کنار ستونی که بیهوا قد کشیده و بالایش چراغ آویزان کردهاند و غژغژش را میشنوی که انگار به باد فحش میدهد و به جای باد به گوش چند نفری که سیاهپوش از کنارم میگذرند میرسد و آنها هم بیشتر اخم میکنند و تابلویی عجیب جلوی خانهی آجری رنگ برای عکاس سرگردان آن طرف خیابان میسازند و او تابلو را نشان دوستدخترش میدهد و حواس دختر را از گرفتن کلاهش پرت کند و باد هم فرز کلاهش را برمیدارد برمیگرداند همین طرف خیابان جلوی پایم ولش میکند و کلاه را برمیدارم و میروم آن طرف و با لبخند پس میدهم؛ کنار آن ستون ایستادهام.