این حجم مظلوم بدبخت هست که هر شاعر از راه رسیده نرسیده خرجش میکند و هر از گاهی تهی میشود و پر میشود و رنگی میشود و غیره، میانبر خوبی است بگویی حجم تهی هستی و خودت را خلاص کنی از هزار توضیح، یا چه میدانم سرشار از تهی و هر چیزی در همین ردیف. اگر مثل قدما در بساط حکایات ظریفی در جمع بود یحتمل میفرمود این گونی سرشار از تهی را با چه پر کنیم. میگفتیم برویم بودایی شویم. به نظر کار جالبی میآید، محض خالی نبودن عریضه البته. گمانم آنها هم دنیا را زیادی جدی گرفتهاند. شاید باید سفر رفت. سر آدم گرم میشود، تهی و این حرفها فراموش میشود و دردت میشود فهماندن اینکه آقا بیت الخلاء به زبان حضرت عالی چه میشود؟ چند روز قبل یک نمایشگاه کاریابی بود و یک شرکتی بود که هزار شعبه داشت هزار گوشه دنیا و میگفت بعد از استخدام میتوانید درخواست انتقال بدهید هر سه سال، از پاریس تا پکن و ریو و ژوهانسبورگ. گمانم ژوهانسبورگ آخر دنیا باشد. این طور همیشه در تلاش بقا میمانی و اصلاً سوال که چه مطرح نمیشود، مطرح هم شود میگویی حالا باش تا صبح دولتت بدمد، فعلاً درگیر زبانم و پیدا کردن شمال و جنوب. من به این یک راهحل معقول میگویم. شماره این ماه نشنال جئوگرافیک که هنوز نفهمیدهاند این خلیج ما مرد است یا زن، یک مقالهی بلند بالایی در مورد ایسلند داشت و عکس فراوان و القصه هوس کردم بروم کمی آنجا گوسفند بچرانم یا به کارم که سیمکشی است برسم. اصلاً حالا که خیال است و خیال آن شب چند عکسی از این مریخنورد روح که یک جایی حوالی مریخ میپلکد دیدم و یک کوههایی بیست سی بار بلندتر از اورست و گفتم که، خیال است. حرف زدن با این صفحهی سفید که تهیاش سفیدرنگ است وگرنه تهی تهی است شده مباحثه با دیوار، تو بنویس، آن هم که کارش نقش گرفتن است، نقش نوشته میگیرد.