اواسط زمستان بود رفتم یک جعبهی
قرمز خریدم که ده سال داستان را چپانده بودند تویش. از آن موقع کار خیلی شبهایم این است که هر ساعتی برسم خانه، زود باشد، دیر باشد، بنشینم دو ساعتی زندگی شش نفر از دوستداشتنیترین آدمهای دنیا را تماشا کنم. امشب آخرین قسمتش را دیدم و سرم گیج میرود. بار اول است یک چنین چیزی برایم پیش میآید. عادت دارم بعد از تمام شدن رمانی بلند گیج بروم و فکر کنم چرا تمام شد و حالا یک سریال تلویزیونی یک چنین حسی برایم ایجاد کرده است. قسمت آخر که دوربین خانهی خالی را میگشت فکر کردم فقط آنها نبودند که از هر گوشهی آنجا خاطره دارند، میلیونها نفر تماشاگرشان هم هزارهزار خاطره از آن خانه دارند. دلم برای هر شش نفرشان تنگ خواهد شد، برای خندههایشان، اشکهایشان، سادگیشان، وفایشان، زندگیشان. هر ششتایشان دست آخر خودشان را در دل آدم جا میکنند و نمیشود گفت کدام را بیشتر دوست داری. دلم میخواست تمام این ده سال را طی همان ده سال تکه تکه میدیدم. یادم نمیآید کجا خواندم یا که بود از قول یک آمریکایی گفت روزی میرسد بچههای من دلشان هوس دهه نود و تجربه کردن جوانی من را خواهد کرد، آن روز برایشان فرندز را میگذارم تماشا کنند.
راست میگویند که آدمها دو دستهاند، آنها که این شش نفر را میشناسند و آنها که نمیشناسند.
صفحهی اول