هوا که گرم شد وقتش شده که از خواب زمستانی بیدار شوی. موهایت را کوتاه کنی، یک پیراهن راحت راه‌راه آبی بپوشی، یک کت سفید برای عصرهای خنک دستت بگیری بروی بیرون قدم بزنی بین آدم‌ها که آمده‌اند بپلکند، گپ بزنند، بلکه هم عاشق شوند. ظهر یک جایی که میزهای‌شان را بیرون چیده‌اند ناهارت را بخوری؛ البته که اشکالی ندارد آبجویی هم کنارش باشد. بروی کنار رودخانه بپرسی شنیده بهار آمده است یا نه. بعد بروی چند خیابان آن‌طرف‌تر کافه‌ی محبوبت، ولو شوی زیر آفتاب. از میز کناری چند ورق کاغذ بگیری و نامه‌ای جامانده برای دوستی آن طرف اطلس بنویسی. بلکه هم چشم‌هایت را بستی و کمی خاطره مرور کردی، چه ایرادی دارد.



صفحه‌ی اول