گمانم یک امشب را بشود به میرزا گفت کاسه کوزهاش را جمع کند برود رد کارش. گمانم ایرادی نداشته باشد نوشتهای فقط برای فقط یک نفر نوشته شود، حالا من ته دل بگویم برسد به دستش، هزار بار هم بگویم، نمیرسد که. قضیه همان این نیز بگذرد است که همه میگویند. قرار بود بگذرد، نگذشت. خیال من برای خودش میبافد که اگر بود این را آنجا میگذاشت، برای این عصبانی میشد، برای آن ذوق میکرد. حین پیادهرویهای طولانی که این روزها زیاد میروم انگار دنیا داد میزند جایت خالیست. دلم میخواست تنها نمیدیدم، تنها نمیگشتم. با هم زیاد سفر رفتیم. من عادت کردم به با تو ذوق کردن، با تو دیدن که تمام آن قارهی کهنه را با هم گشته بودیم. همسفری خوبی بودم؟ نه گمانم. یادت هست یکبار گفتم اگر شد و خواستی بیایی شاید با هم زندگی کنیم؟ هیچوقت نگفتم که نفهمیدم یک چنین حرفی را چرا زدم. خودت میدانی من آدم این حرفها نیستم. ولی آن لحظه دلم خواست بگویم و گفتم و هیچوقت فکر نکردم عجب خبطی. چیز دیگری را هم نگفتم. وقتی گفتی چرا که نه، فکر کردم دنیا را بهام دادهاند. ولی آخرش نیامدی. آمدنت راحت بود، قرار بود بیایی همین شهر، همین دانشگاه. گفتی میروی آن یکی. آن شهری که درست وسط قاره بود، همان که شهرش چهل هزار نفر بود، همان که یک کشور با اینجا فرق میکرد. هیچوقت جرأت نکردم بگویم نرو. شاید هزار بار پیش خودم گفتم. فکر کردم اگر بخواهد نمیرود، به حرف من نیست. حالا زیاد فکر میکنم که کاش گفته بودم. هرچند میدانم باز هم میرفتی. چند ماه پیش شهرت را عوض کردی و آمدی نزدیکتر. هزار کیلومتر جاده یعنی یک روز راندن با یک مرز سیمخاردار اواسطش. از آن موقع هزار بار یک نامهی یک خطی نوشتم: «چقدر نزدیک شدی.» و هر شب نفرستادم. امشب هم آن پسر را دیدم. در همین سایتهایی که میرویم مینویسیم زندگیمان بر چه منوال است که لعنت به همهشان که قرار است همیشه یادت بیاندازند که زندگی برای تو نایستاده، حتی اگر برای من ایستاده است. آن پسری که دستش دور گردنت بود را با کنجکاوی نگاه کردم، آدم معقولی به نظر میآمد. جای من نشسته بود به خیالم. نمیدانم چرا صدایم لرزید. دروغ میگویم، خوب میدانم. ولی مگر فرقی دارد. نمیدانم من که همیشه راحت میگفتم دوست دارم چرا هیچوقت به تو نگفتم چه دوستت دارم، چه آن وقت که نمیدانستم، چه آن وقت که میدانستم. حالا هم که دیر است، خیلی دیر.
با عشق
میم