آقای همینگوی، من اصلاً نمیدانم چه شده است نصفه شبی یاد شما افتادم. شاید چون فکر کردم برفهای کلیمانجارو را دارم میبینم. بدون اینکه پرواز کنم یا هر کار دیگری که باعث بشود ببینمشان. حتی خود داستان هم دم دستم نیست که بخوانمش. گذشته از آن هیچوقت بدم نمیآمد یک راننده آمبولانس مجروح و بستری در یک بیمارستانی آن اواسط اروپا باشم که به هیچکار کردن روز را شب میکند. به نظر حماسی میآید، یک حماسه رخ نداده چون قهرمان داستان هیچ خیال نداشت قهرمان باشد. بد نسخهای برای زندگی نیست. ولی فکر میکنم به خاطر تفنگ شکاری یادتان افتادم. همانکه گذاشتید زیر چانهتان و ماشه را چکاندید تا فقط قسمتی از چانهتان باقی بماند. بله، مطمئن هستم به خاطر آن یادتان افتادم.