این روزها بیشتر از آنکه بخواهم بنویسم دلم میخواهد از نوشتن بنویسم. آخر تصمیم گرفتهام دیگر ننویسم. حداقل دیگر اینطور ننویسم، شاید هم هیچ طور دیگری. نمیدانم برای چه مینویسم. تا امروز هم نمیدانستم ولی این ندانستن آزار نمیداد، حالا میدهد. شاید از تبعات سکوت باشد، سکوتی که به آن خو میگیرم آرام آرام. شاید واقعاً دست از کوتاه کوتاه نوشتن برداشتم و کمی بلندتر نوشتم. حیف که میدانم قصه گفتن و داستان نوشتن از من برنمیآید. برای داستان نوشتن باید داستانی داشته باشی. من داستانی ندارم، یک زندگی آرام و چند خاطره عاشقانه. اصلاً نمیدانم چطور میشود نوشت. هنوز نفهمیدم چطور همین چند خط را سر هم میکنم. شبها یک ده دقیقهای از پنجره بیرون را تماشا میکنم و بعد آنقدر با کلمات بازی میکنم که چیزی ازشان درمیآید که گهگاه خودم هم خوشم میآید و چند بار میخوانمشان. هیچ احساس تعلقی بهشان ندارم. انگار متنی از دیگری میخوانم و خوشم میآید. تصمیم ننوشتن گرفتم ولی تا بتوانم خودم را راضی کنم طول میکشد. حیفم میآید لذتبخشترین کار دنیا را ترک کنم.