هوا هنوز بهاری است و میبارد و نمیبارد، حالا هم ابری است. نشستهام روی یکی از صندلیهای کافه که پیشروی کرده به محدودهی پیادهرو. کشف جدیدم بستنی رام میخورم و از جان دل تأیید میکنم دزدان دریایی از عرق خوب سرشان میشده که همیشه رام داشتند. پیرمرد شکمگندهای با شلوار سفید و پیراهن آستینکوتاه آبی دارد میآید. دنبالش هم یک فقره متکای پشمالو راه میرود و بو میکشد. یک ماشین آتشنشانی با داد و بیدار رد میشود، بعد یکی دیگر، بعد یکی دیگر. پشتبندش در عرض چند ثانیه باران شروع میکند. از این بارانهایی که سر تا ته بیست دقیقه هستند ولی در همان مدت چنان هارت و پورتی راه میاندازند که آدم را سیل میبرد. پیرمرد رسیده جلویم و چترش را باز کرده. یک نگاهی به ماشینهای آتشنشانی میاندازد، یک نگاهی به آسمان، یک نگاهی به من که عین گوسفند نگاهش میکنم. با تأسف سری تکان میدهد و با متکا دور میشود.