عصر با چند دعای ایرلندی آمرزیده شدم. قدم می‌زدم که دیدم پیچک آرام آرام روی شانه‌ام سبز شد. جان که گرفت تاب خورد به پایین و دور بازویم پیچید. بعد سرش را بالا گرفت و برگشت به شانه‌ام و از پشت گردنم خم شد به پایین. یک وجبی که رفت خوابش برد. تا خانه بی‌سر و صدا راه می‌رفتم و به دختر‌هایی که از کنارم می‌گذشتند چشمک می‌زدم.



صفحه‌ی اول