به یکی گفتند برو بزرگ بزرگ حرف بزن، رفت گفت فیل، شتر. حالا حکایت ماست آقای صلاحی. عصری نشسته بودم منتظر یک واقعه بزرگ که بالاخره بلکه تقی به توقی بخورد فرجی حاصل آید؛ به جایش آسمان قرمبه آمد. آسمان قرمبه هم نه از آنها که شنیدهاید. یک چیزی بود آدم را خوف برمیداشت نکند آسمان آمده باشد پایین. رفتم دلنگران یک نگاهی انداختم دیدم نخیر، به حمدالله سر جایش است. بعد انگار اصلاً منتظر بود دو وجب سرم را بیرون ببرم. انگار شیلنگ آب روی سر آدم گرفته باشند. یعنی دقدلیاش را خالی کرد. باران نبود، سیل بود. پیش خودم گفتم پس بیرون رفتن که هیچ، لااقل صدای باریدنش که خوش است. تا به ذهنم برسد بروم یک زهرماری از یخچال بردارم به باران بگویم نوش و پشتبندش یک پوزخند تقدیمش کنم، قطع شد. قطع شد یعنی یک دفعه نیست شد. انگار نه خانی آمده، نه خانی رفته. پس این بابا کو؟ جلالخالق.