بعضی عصرها آسمان را میگیرم تکان میدهم. بعد به تمام حرفها و بغضهای تهنشین شدهاش نگاه میکنم که باز بلند میشوند و میرقصند برای خودشان. آخرش که از سرگردانی خسته شدند دوباره کمکم خم میشوند به پایین و ته آسمان کف زمین مینشینند؛ آنوقت چشمهایم را میبندم.
صفحهی اول