بعضی روزها هستند که هوا ابری است. بعد از دو سه ساعت قدم زدن زیر ابرها نم کشیدهای. نشستهای روی یک نیمکت قبرستان که پشتش به قبرهاست و رویش به یک محوطهی باز و سبز با دو درخت تا میرود میرسد به نردهها. آهنگی که در دو سه ساعت قبل هزار بار شنیدهای باز از اول آرام شروع میکند. تو برای خودت فکر میکنی سراغ کی بروی دلگیری روز رد شود. همین طور که فکر میکنی یک لحظه تا عمق جانت حس تنهایی میکنی و نمیدانم چرا به ابرها نگاه میکنی.