دستش یک ظرف سالاد پاستا است. از پلهها بالا که میآید از چهارشانه بودنش جا میخورم. اسمش جهاد است. ظرف را یک کناری میگذارد و برمیگردد نگاهم میکند. فکر میکنم عجب تروریستی ازش دربیاید. میگویم طبقهی بالای کافهات را برای پنجشنبه عصرها لازم داریم، سی چهل نفر، ادبیات و از این قبیل. اصلاً انگار قرار نیست صورتش احساسی نشان بدهد. انگار داریم پوکر بازی میکنیم، آن هم سر چند تا اسپرسو. به تیتر دستههای مرتب روزنامه نگاه میکند. گمانم منتظر است از طرف نخستوزیر اشارهای بگیرد. بالاخره میگوید بیایید. سعی میکنم نشان ندهم ذوق کردم. نباید بگذاری دستت را بخوانند، این درس اول پوکر است.