ما سه بار در سال چترهایمان را برمیداریم و زیر برف و باران شانهبهشانهی هم خیابانها را یکی یکی میگذریم تا به کنار آن برج خوفناک و بلند برسیم. آنجا چترها را میبندیم و نگاهی به خراشی میاندازیم که برج بر فلک انداخته است. ده سطح بالاتر از زمین مردانی هستند که پیراهنهای سفید با راهراههای خاکستری بر تن دارند. ایشان بر صندلیهایی بلند تکیه دادهاند به نشانهی سلام عینکهایشان را به بالا فشار میدهند و لبخندهای خشک میزنند. آنجا ما در حالی که قهوههایمان را هورت میکشیم به چهرههای یکدیگر و آنان نگاه میکنیم. آنگاه با دستهایی که از اضطراب عرق کردهاند کاغذها را ورق میزنیم و ساعتها با خدایگان از معادلات و قضایای اثبات شده و نشده بحث میکنیم. آنان بیرحمانه به نقد و تخطئه هر آنچه میبینند میپردازند و جنگ آغاز میگردد. وقتی باز به خیابانها باز میگردیم خسته ولی آزاده به ارزیابی جنگ میپردازیم. همیشه میدانیم جنگ به سود ما پایان یافته است چون آنان غرامت جنگ را به حسابهایمان واریز خواهند کرد. زیرا آنان فرشتگان نگهبان علم هستند. از برج خوفناک با یقههایی بالا زده دور میشویم و میدانیم آن مردان از پنجرههای بلند برج دور شدن ما را نظاره میکنند.