یک هفتهای است عصر که میشود ابرها کمی تیره میشوند و بعد میبارند. من زندگی را گذاشتم برای خودش ول بگردد و سربهسر دخترهای خوشگل بگذارد. خودم نشستم یک گوشهای میخوانم و مینویسم و سعی میکنم دمم به جایی گیر نکند. در حقیقت تنها دغدغهی مهم این روزهایم فهمیدن این است که ابرها چطور متوجه میشوند عصر شده تا ببارند.