امشب یاد خانهای چوبی افتادم که مقابلش ماشین را نگه داشته بودیم بلکه نقشه پیدایمان کند. خانه وسط یک محوطهی صاف و سرسبز یک قوطی سفید جمع و جور بود با یک کلاه قرمز. از زمین چند پلهای بالاتر و اگر خیلی جادار بود سه اطاق ازش در میآمد. عصر بود، هوا داشت تاریک میشد و چراغهای خانه روشن بود. تکیه داده بودم به ماشین با تلفن حرف میزدم و صدای خندهی چند نفر از خانه به گوشم میرسید. به جای گوش کردن به آدرس دادنهای تلفن خیال میکردم داخل خانه خانوادهای هستند دور میز شام و دارند به روزمرگیهای ساده و بامزهی هم میخندند.