چند روز قبل شد یک‌سال که این سر اطلس هستم. شد یک‌سال، ولی انگار ده سال گذشته. شاید چون این همه دنیا زیر و رو شده است برایت. حال ما خوب است، جدی جدی. زندگی تازه شده آن چیزی که از اول قرار بود باشد، آرام و بی‌دغدغه. بالا و پایین‌اش، عاشقی و سوختن‌اش، مستی و هوشیاری‌اش و خنده و گریه‌اش، همه به اختیار است. دور از خانه لای آدم‌هایی از جنس خودت برادران جدیدی پیدا می‌کنی برای شب‌ها و صحبت‌های تمام نشدنی. نه که کهنه برادران فراموش شده باشند، ولی دل که دریاست. به گمانم شادترین و آرام‌ترین سال زندگیم همین یک‌سال طولانی طولانی بوده است. از آن زندگی‌ها که سکان‌اش را رها کرده باشی که قایق هر طرف هوس کرد برود برای خودش و تو مشغول گپ زدن باشی. آخر شما که غریبه نیستید، ما از اول قرار نبود قله‌ای فتح کنیم.
خاک عوض کردن ساده‌تر از آنی بود که خیال می‌کردم. گمانم از درد خاک نداشتن باشد، از دل بستن به آسمان باشد. هیچ هوس خانه و آن خاک را نکرده‌ام. می‌خوانم چه می‌گذرد و چه می‌گویند و چه تیشه به ریشه می‌زنند، ولی محض خاطر عزیزانم که آنجایند، نه خود خاک. به گمانم وطن یک کلمه‌ی قابل تعریف است. البته که خاطرات و نوستالژی‌ها جزئی از هویت‌اند ولی چه نیازی به تعمیم‌شان به ظرف زمان و مکان‌شان. در بند خاطرات ماندن برای ده سال آخر عمر است. ما که هنوز مشغول خاطره‌سازی هستیم.
در این آرامش آرزو نوشتن، از نو نوشتن، اجتناب‌ناپذیر است. زمانی که سقف خیال آسمان است چرا که نه. چرا نشود تا آخر عمر خواند و دید و شناخت و لذت برد؟ من اگر درد جان و مال نداشته باشم چه مانع شادمانه زیستن‌ام خواهد بود؟ من این یک سال هزار بار خط زندگی‌ام را عوض کردم و بین آرزوهایم رفته‌ام و برگشته‌ام و نمی‌دانم با باقی عمر چه کنم و عجله‌ای هم ندارم بدانم. بالاخره چیزی می‌شود و هر چه بشود خوش است دیگر برادر. قرار بر همین است که پنجاه سال بعد ما هم کتابی بنویسیم و نامش را بگذاریم جشن بی‌کران.
خلاصه می‌گذرد. بین کافه‌ها و بارها و گوشه‌های دنج خانه‌ی آدم‌ها روزگار می‌گذرانیم. به صحبت‌های گرم می‌گذرد. لای باد و باران و برف این شهر زنده چنان دم دریافتیم که انگار نه دیروز بوده و نه فردایی در کار است. زندگی می‌کنیم.
اما این‌ها هیچ‌کدام دلیل نمی‌شود که ننویسم دلم برای خواهرکم چه تنگ است.


نظرات:

midunam ke khundin vali delam khast in shero vasatun benvisam in sher ham mese neveshtee shoma adamo bad jur deltang mikone
سلام!
حال همه ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند

با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنار زندگی می گذرم
که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و
نه این دل ناماندگار بی درمان

تا یادم نرفته است،بنویسم
حوالی خواب های ما سال پر بارانی بود
می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه ی باز نیامدن است
اما تو لااقل ،حتا هر وهله،گاهی، هراز گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!

راستی خبرت بدهم
خواب دیده ام خانه ای خریده ام
بی پرده، بی پنجره ،بی در،بی دیوار…
هی بخند!

بی پرده بگویمت
چیزی نمانده است،من سی ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فراز کوچه ی ما می گذرد
باد بوی نام های کسان من می دهد
یادت می آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟

نه ری را جان
نامه ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،

از نوبرایت می نویسم
حال همه ی ما خوب است
اما…

تو باور مکن!



صفحه‌ی اول