تعصب از باورها میآید، باورها از جهل. ذهن آگاه به باور نیازی ندارد، او سنگبنای خود را اثبات میکند یا دست آخر میگوید نمیداند. باورها زمانی وارد تفکر میشوند که منطق خفقان میگیرد. منطق ساکت حتی نمیتواند ندانستنش را بگوید. هالهای از تقدس باورها را در برمیگیرد و دیگر شک برنمیتابند و مشتها گره میشوند. آنان که باور کردهاند خود نیک میدانند چه نیرنگی به خود زدهاند و به هر نقدی نیرنگ را به یاد میآورند و نه بر نقاد، که بر خود خشمگین میشوند. انگار که ندانستن جرم است و باید دانست و اگر نمیتوان ثابتش کرد باید باور کرد و اسطوره تراشید و دین بافت و پرستیدش و برایش جنگید. قضیه باز همان دال تهی است که انگار گریزی نیست از پر کردنش، به هر قیمتی، به هر مزخرفی.