هزار سال است آن‌قدر در گوش وز وز می‌کنند سکونت و ملایمت و میانه‌روی که دست آخر فرقی نمانده بین آدمی و چنار. انگار کل داستان همین خفه شدن است که نکند چینی آرامش کسی ترک بردارد و این مزخرفات. اگر گه‌گاه تند بروی مگر چه می‌شود؟ چه می‌شود چنان فریاد بزنی که گلویت خراش بردارد، چنان اشک بریزی که شانه‌هایت را بگیرند که آرام بگیری، چنان نفرت بورزی که نگاهت زهر باشد، چنان عشق‌بازی کنی که انگار فردایی نیست، چنان عربده بکشی که گمان ببرند صد سال سیاه‌مست بوده‌ای. چه ایرادی دارد گه‌گاه انسان بودن؟ اگر کسی از این نکبت اعتدال به تنگ آمده باشد کدام عدالت‌خانه شنوای دردش است؟



صفحه‌ی اول