راه تاریک است. نه تاریک تاریک، ولی کم مانده آخرین روشنایی هم برود پی کارش. راه گِلی بین درختها برای خودش میرود. درختها بلند و بیبرگ و بیحرکت. فقط خودمانیم و چند دقیقه یکبار دوچرخهای. لابد باید منظرهی ترسناکی باشد، ولی نیست. قدم میزنیم و حرف میزنیم. در حقیقت آنها حرف میزنند و من گوش میکنم و سعی میکنم بفهمم چه حسی دارم. نه ترس است، نه آرامش، نه انتظار، نه شتاب. آنقدر گشتم پی کلمهاش که گوش دادن یادم رفت و بعد هم گشتن یادم رفت. الان پیدا کردم، سکون بود.