بلوط احوال پرسیده. روز و شب آدم به گفتن و نوشتن حال و احوال می‌گذرد٬ جمع کردن دو سال یا تکرار مکررات می‌شود یا یک مسأله‌ی بغرنج. بعضی‌هایشان در ظاهر امر است٬ از آن سر اطلس به این سرش در رفتن و باز مشغول درس و مشق بودن که انگار تمامی ندارد و هنوز هم معلوم نیست قرار است به چه کار آید. باطن امر هم که تذکره بردار نیست. زندگی به روال رویای آمریکایی می‌گذرد که بد هم نیست فقط اگر جنگش کمی کمتر باشد یا برود اطراف آفریقا یا هر جای دیگر که به ما مربوط نیست و البته این ما آنقدر کوچک شده که کم مانده خودمان هم داخلش جا نشویم. می‌شود یک اسم پرطرمطراق هم برایش انتخاب کرد که بلاهتش در ذوق نزند٬ مثلاْ فردیت نهادینه‌شده. انگار آدم گلدان است یکی بیاد فردیت درش بکارد و از این مزخرفات. خلاصه لای برف و باران و باد این ولایت خوشیم٬ نه خیلی زیاد٬ نه خیلی کم٬ به قاعده. حالا هم منتظریم بابانوئل از لوله بخاری بیافتد پایین.
خانوم دلش خواست بنویسد٬ شازده و هرمس و پورج و آیدا و سارا هم هکذا.



صفحه‌ی اول