همین چند سال که گذشت هر وقت پرسیدند چه میکنی جواب دادم درس میخوانم و پیش خودم میگفتم مینویسم٬ هر از گاهی چیزکی مینویسم. این یک ماه و خردهای که چندان ننوشتم چه تجربهی غریبی بود. اوایل فکر کردم به جایی برنمیخورد کمتر نوشتن. واقعاْ هم فرقی نکرد. نه زمین از چرخیدن بازایستاد٬ نه در کار جنبندهای گرهای افتاد. این اواخر ولی دیگر آسان نمیگیرم. نگو این میرزا سهمی در من داشته که حالا که نیست جای خالیاش به اندازهی تمام من است. نگو من این همه سال خود را در نوشتن همین چند خط که به خطا گمان میبردم ارزشی داشتند تعریف میکردم. که حالا که میخواهم بگویم چه میکنم فقط ساکت میمانم. انگار تعریف خودم را از دست دادهام. بازگشتی هم در کار نیست. از کوزه شکسته که نمیتوان آب نوشید. حالا که میدانم نوشتن کاری مقدستر از آن است که از عهدهاش بربیایم.