اواسط زمستان روزهای آفتابی کمی قبل از اینکه خورشید برسد به یک وجب بالای نوک کوه، باد ملایمی روی پشتبام خانهها سر میخورد. آنقدر ملایم که هیچ کس جز گربهها خبر نمیشود. همین باد از پشتبام آن خانهی سفید کنار باغ که میگذرد قبایش گیر میکند به لنگهی باز پنجرهی چوبی. لنگه که کمی رفت آنطرفتر گلدانی که با خیال راحت لمداده بود به لنگه هول میشود، تعادلش را از دست میدهد. از لب پنجره میافتد و پاتالاق میترکد. پیرخانم که آن یکی اتاق میخواست یک شالگردن سبز سیر و کمرنگ و سفید ببافد از صدای گلدان میپرد و پایش میخورد به گلولهی سبز سیر و آن هم قل میخورد زیر تخت. بعد خانمپیر هر قدر پی گلوله کاموای سیر میگردد پیدایش نمیکند. خب بهجایش یک سبز کمرنگتر برمیدارد و برای نوهاش شالگردن میبافد. نوهاش سبز کمرنگ و کمرنگتر دوست دارد. سیب سبز ترش گاز میزند همیشه. تابستانها کفش کتانی میپوشد و خیابانها را گز میکند و زمستانها در روزهای آفتابی همراه گربهها از بادهای ملایم لذت میبرد.