بیرون از شهر بالای تپهای سنگی، درختی پشت به شهر رو به دشت ایستاده است. کاری ندارد جز گهگاه برگ دادن و برگ ریختن و بین سبز و زرد و سفید رنگ انتخاب کردن. آن درخت غیر اینها، دلخوشی آدمها هم هست؛ که درختی هست بیرون شهر رو به دشت. دلخوشی چرا بر نمیدارد، حتی وقتی بدانی آن درخت نه آنجا بوده و نه هست.
صفحهی اول