آقایی که کت راهراه داشت کلاهش را از سر برداشت محکم پرت کرد که درست فرود بیاید روی نوک کوه. حالا کوه کلاه سرش رفته و برفهای قله مثل موهای بلند پیرمردها از زیر کلاه بیرون زده بودند. داد زد «بهت مییاد، باور کن» و کوه هم باور کرد. حتی حلزونی که داشت آرام آرام از کوه ما - که اسمش فوجی نبود - بالا میرفت، حتی او هم باور کرد. حلزون حتی نمیتوانست کوه را ببیند، پس که سنگ و خاک زیاد بود، ولی باور کرد. آقای راهراه شب که داشت در تختش از این دنده به آن دنده میشد دلش برای کلاه تنگ شده بود. بعد کمی کتاب خواند. کلاه داشت یادش میرفت که دوباره یادش افتاد. «غر هم نمیشود زد. چی بگویم؟ بگویم کلاهم را دادم به یک کوه؟ خیلی باورکردنی نیست. اه. » درست چند لحظه قبل از اینکه خوابش ببرد از ذهنش گذشت کاش کلاه را به یک رختآویز داده بود، اقلاً این باورکردنی بود.