با دمپایی‌هایش که کله‌شان شکل خرگوش بود از روی یک کپه لباس پرید و بعد داد زد «پابلو ول کن، شوخی کردم. تو چقدر همه‌چیز را جدی می‌گیری» ولی جاروبرقی ول کن معامله نبود دور خانه دنبالش می‌دوید. با یک خیز بلند از روی مبل پرید و همزمان فکر کرد «واقعاً از کجا شروع شد؟ از آن روز سرد بارانی یا از همین چند دقیقه پیش که چایی داغ ریختم رویش؟» بعد مبل یک میز بود که حساب آن را نکرده بود و نقش زمین شد. پابلو که نزدیک می‌شد باز فکر کرد «یک جاروبرقی با آدم چکار می‌تواند بکند؟» این را نه ما می‌دانیم نه خود پابلو. چون همان لحظه قهرمان ما از خواب بیدار شد و چند لحظه بعد پابلو بدون آنکه بداند چرا، پشت در خانه در سرمای زیر صفر داشت دانه‌های برفی که رویش می‌نشستند را می‌شمارد.



صفحه‌ی اول