کتش سبز ارتشی بود، همانها که باید زیرشان تیشرت پوشید و با یک ته ریش روی صورتی لاغر در خیابانها حیران حیران قدم زد. شلوارش خاکی بود و پایینش ریش ریش شده بود. بین ساقههای گندم قدم میزد و به ابرهای کبود بالا سرش توجه نمیکرد، حتی به بادی که ساقهها را روی هم میخواباند. به جای آنکه با دست گندمها را نوازش کند، تپانده بودشان در جیب. فقط مقابلش را نگاه میکرد و راهش را می رفت و گهگاه ساقهها زیر پایش میشکستند. آنقدر رفت تا به لب دریا رسید. ساقهها ادامه داشتند و رفته رفته زیر آب میرفتند تا غرق میشدند. دریا موج داشت، موجهای قوی، موجهای ناآرام. دریا خشمگین بود، دشت نوای باد را زمزمه میکرد، ابرها ساکت بودند. برای اولین بار به آسمان نگاهی انداخت و فکر کرد «پس ساحل؟».