آقای قد بلند یک پالتوی بلند سرمهای تنش بود و یک کلاه سهگوش مدل سیصد سال پیش سرش بود. وسط خیابان داشت برای خودش قدم میزد. اینکه چرا یک کلاه به این عجیبی سرش بود را نه میدانیم و نه به ما مربوط است. شاید آن آقا به قصد کمی تفکر از یک کتاب بیرون زده بود یا شاید سر راه خانه گذارش به آن مغازهی کلاهفروشی افتاده بود که سه ردیف پنجتایی کلاه در ویترینش میچیند و صاحبش با یک پیپ نیمسوز همیشه از کلاهها طوری حرف میزند انگار دارد داستان کوتاه میفروشد. آقای قد بلند حین قدم زدن سردی ملایمی روی بینی نسبتاً عقابیاش حس کرد. بالا را نگاه کرد دید یک دانهی دیگر برف دارد مصرانه به سمتش میآید. فکر کرد درست لحظهاش است که فریاد بزند «ای دانههای سپید!» و البته که نزد. آخر وسط ظهری که در خیابان داد نمیزنند؛ گذشته از آن، هیچ چیزی به ذهنش نرسید که در ادامهی آن شروع حماسی بگوید. دانهی برف هم پررو پررو آمد نشست روی بینیاش.