جسی دزموند امروز صبح از خواب که بیدار شد دید تهی شده است. فکر کرد «باز از سر». جسی دیشب مثل همیشه قبل از باقی نوازندگان وارد سالن شده بود، با کت شلوار سیاه، پیراهن سیاه، کراوات سیاه، اورکت سیاه بلند و کلاه شاپوی همیشگی‌اش. مقابل حضار ایستاده بود و بعد از تعظیم پشت پیانو نشسته بود. کلاهش را گذاشته بود روی پیانو در منتهی‌الیه چپ و نواخته بود. بعد از کنسرت مثل یک روح میان شنوندگان قدم زده بود، شنوندگانی که جز گرفتن پالتو‌هایشان از اتاق پالتو‌ها و کلاه‌ها و گم‌شدن در میان برف‌ها دغدغه‌ای نداشتند و هیچ‌کدام با او صحبتی نکرده بودند، نه در مورد آهنگ‌هایش، نه حتی در مورد شاپویش. حالا او احساس تهی بودن می‌کرد. از تخت بیرون آمد، کمی صبحانه خورد و در حالیکه منتظر بود پرتو مایل خورشید صندلی‌اش را گرم کند یک جفت جوراب سفید و سبز پوشید. رمان نیمه‌کاره‌اش را برداشت. چند صفحه که جلو رفت حس کرد نوک پاهایش گرم شدند. دوباره داشت پر می‌شد، تا لبریز شود.



صفحه‌ی اول