من نمی‌دانم با نامه‌های آقای دونالد دلازوز چکار باید بکنم. تا جایی که یادم است اسم من این نبود. لابد این آقا قبل از من در خانه‌ی چهل و دو هفتاد دوی خیابان لاوال زندگی می‌کرده. ولی باز هم دلیل نمی‌شود من بدانم با این نامه‌های جورواجور چه کنم. اوایل رویشان می‌نوشتم این آقا دیگر اینجا نیست و می‌گیراندمش پشت صندوق پستم، بین صندوق و دیوار تا آقای پستچی بردارد. حالا دیگر رویش نمی‌نویسم. می‌گذارم همانجا و آقای پستچی می‌فهمد. من و آقای پستچی برای این درک متقابل زحمت کشیدیم. حالا هر بار نامه برای دونالد می‌آید من شروع می‌کنم به خیال‌پردازی. گمانم صاحب‌خانه یکبار گفت او رفته آرژانتین به یک جایی مشاوره بدهد. چون نگفت به کجا من خیال می‌کنم رفته به چند گاچو مشاوره بدهد. در مورد دوام آوردن در دنیای نو کمک‌شان کند. ولی چون گاچوها راحت پیدا نمی‌شوند مجبور شده یک کلبه وسط بر و بیابان بگیرد تا شاید یکی از گاچوهای سرگردان را ببیند. از سر بیکاری مجبور شده عصرها یک صندلی ببرد بیرون و پاهایش را روی یک سنگ بگذارد و به غروب آفتاب نگاه کند. هز از گاهی باد کمی خاک بلند کند و مجبور شود چشم‌هایش را ببندد به مونترال سرد و برفی فکر کند و اینکه چه بر سر نامه‌هایش آمده است. نامه‌های سرگردانش و گاچوهای سرگردانش.



صفحه‌ی اول